دین خلاق: دیدگاه ماکس وبر - گرگوری باوم
[ ترجمه : دکتر عباس کاظمی ]
ماکسوبر نمونة جامعهشناسانة خوبی برای دین خلاق است. اگرچه دورکیم بر نیروهای یکپارچهکننده جامعه تأکید داشت اما وبر بود که بیشتر به نیروهای حرکتدهنده جامعه و تبدیلکننده شرایط فرهنگی علاقمند بود. ریشه و خاستگاه فرهنگ عقلانی و مدرن در تاریخ تمدن از مشغلههای اصلی وبر بود.
مطالعات تجربی اولیهاش او را با مسائل کار و استخدام در آلمان غربی یعنی جایی که کارگران پروتستان آلمانی و کارگران کاتولیک لهستانی دربرابر هم قرار گرفته بودند آشنا کرد. این مطالعه نشان داد که درگیری در این مسئله صرفاً در منافع مادی ریشه ندارد بلکه از جهانبینیهای نمادین متفاوت نشأت میگیرد. او قصدش را از طریق بررسی تأثیر دین در خلق فرهنگ، دنبال کرد. در کتاب مشهورش تحت عنوان «اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری» ،باپیگیری ریشههای جهان سرمایهدارانه، سختکوشی و امر مدرن را در پایان قرون وسطی مطرح کرد که ریاضتگرایی اینجهانی پروتستانی در رشد سریع و موفقیت بینظیر سرمایهداری تأثیر داشت.
کتاب وبر، جهت گیری تحقیقات بعدیاش را نیز تعیین کرد در عین حال مجادله مهمی را هم در میان اجتماع روشنفکران قرن بیستم پدید آورد، مجادلهای که هنوز نیز ادامه دارد: نقش خلاقانه دین در ساختن فرهنگ چیست؟
یادآور میشوم که وبر ایدهاش را به شیوهای متواضعانه شکل داده بود. او ادعا نکرد که مسیحیت عصر اصلاح دینی علت سرمایهداری مدرن بود.البته معتقد بود آغاز تعاملات سرمایهدارانه، همانطور که در فرهنگهای دیگر نیز قبل از این زمان وجود داشت در اروپای پیش از اصلاحات پدیدآمده بود. وی حتی عوامل اقتصادی و اجتماعی مقوم این توسعه را مشخص کرد. اما چرا این حرکت در اروپا سریعاً گسترش یافت و شرایط فرهنگی جدیدی در مقیاس بیسابقه خلق شد؟ طبق نظر وبر این امر تحت تأثیر معنویت جدید بود. وی انکار نمیکرد که معنویتگرایی جدید، دست کم بخشی از آن، همسازی با تجارتگرایی رو به رشد و روحیه کارآفرینی در بخشهای معینی از اروپا بود، اما از نظر وبر این صرفاً مسأله سازگاری نبود. همینطور صرفاً امری از پیش تعیین شده و تابع فشار اجتماعی نیز نبود. بلکه باید گفت که اتفاقی بنیادی، دینی و خلاقانه در مسیحیت کالونیستی رخ داده است.
(در مسیحیت کالونیستی) تکلیف خداوند به عنوان تکلیفی سکولار درک میشود. مسیحیان، معنا و قدرت انجیل را در توجه به سختکوشی و دادوستد شخصی تجربه میکنند. همینطور آنها موفقیت کارشان را نشانهای بر تأیید الهی در نظر میگیرند. این معنویت جدید، موانع دینی رشد سرمایهداری را از میان برمیدارد. در قرون وسطی، کلیسا نه تنها استقراض پول را، شدیداً گناه محسوب میکرد بلکه پرهیز از توقعات و چشمداشتها و اندیشیدن به جهان دیگر و شکیبایی در برابر امتحانات الهی را توصیه میکرد و حتی فقر را فرصتی برای وقف بیشتر به مسیحیت در نظر میگرفت.
برعکس، ریاضتگرایی این جهانی جدید، حامل انگیزشهای قوی دینی برای ساختن جامعهای است که منعکسکننده آزادیهای جدید شهروندی است، آزادیهایی که اجازه دادوستد آزاد در صنعت و تجارت را میدهد.
در نهایت،به برکت این اخلاق نوظهور، نسلهائی جدید به واسطه نهادهای اجتماعی سکولار (مدرسه، خانه و غیره) پدید آمدند. اصول عقلانی جدید، نه تنها به گسترش تجارت، تولید و قوانین حسابرسی منتهی شد بلکه همه نهادهای جامعه، از جمله حکومت را نیز در برگرفت. این اخلاق کاملاً در طول زمان عرفی شد به گونهای که ارزشهای سنتی اهمیت خود را از دست داد. این همان اخلاقی بود که دستکم در زمان وبر وجود داشت و تا امروز نیز خالق جهان مدرن محسوب میشود.
وبر با این تز تلاش کرد تا اصلاحیهای از فهم مارکسیستی تکامل اجتماعی ارائه کند.
جای گفتن ندارد که وبر، ایدآلیستی نبود که از نقش عوامل اقتصادی در خلق فرهنگ غفلت کند. بلکه او این عوامل را در کنار سایر عوامل اجتماعی و سیاسی و حتی نمادین که بر آگاهی اجتماعی و شخصی اثر میگذارند در نظر گرفت. وبر منکر این قضیه نبود که ، عوامل اقتصادی تحت شرایط تاریخی معین ممکن است عاملی مسلط گردند و نقش کلیدی را در فهم تغییر اجتماعی و فرهنگی داشته باشد اما شرایط تاریخی دیگری نیز وجود دارد که اقتصاد نقش چندانی در آن ندارد. در نگاه وبر، طبقه اجتماعی (Social class ) و تضاد طبقاتی (Class conflict )، نمونههای آرمانی (Ideal types ) محسوب میشوند. آنطوری که مارکس میپنداشت این مفاهیم وقایع اجتماعی موجود را بازنمایی نمیکنند، بلکه نمونههای آرمانیاند که کمابیش در برخی جوامع کاربرد دارند. برای مثال به مطالعه وبر از رابطه دین و طبقه اجتماعی نگاهی میاندازیم. وبر میپذیرفت که در برههای از زمان یک دین برای طبقات بالا نقش ایدئولوژیکی دارد و برای طبقات پایین نقش تسلیبخشی و نوعی دلداری آن جهانی ایفا میکند. در اینجا تحلیل مارکسیستی درست از آب در میآید اما اگر بخواهیم دوره طولانیتری از تاریخ را در نظر بگیریم، به روابط متنوعتری از مناسبات دینی و طبقه دست خواهیم یافت و قطعاً به آسانی نمیتوانیم دست به تعمیم بزنیم. در طول تاریخ، دین هم مشروعیت بخش و هم نوآور بوده است.
طبق نظر وبر، اخلاق جدید، منطق درونی سیستمی شده است که بناست عقل را در تمامی فرایندهای نهادی جامعه به کار بندد. این فرایند را وبر عقلانیشدن (Rationalization ) نام نهاده است(2).در نوشتههای وبر در باب جهان مدرن، عقلانیشدن به معنای کاربرد عقل کمی و تکنیکی در جامعه است. کاربردی که به ناگزیر به تخصصیشدن نهادها و پیچیدهترشدن متقابل روابطشان منجر میشود. علاوه بر آن، زندگیهای شخصی افراد نیز تماماً به واسطه نیازهای جامعه عقلانی تعیین میشود.
اتفاقاً وبر به این تصور دامن میزند که عقلانیشدن از مؤلفههای تکامل محسوب میشود. تکاملی که مدنظر اوست همان کاربرد روزافزون عقل تکنیکی به عنوان اصل تراژیک تغییر اجتماعی است که سرانجام ابعاد راستین زندگی بشری را تقلیل می دهد و جامعه را به مغاک قفس آهنین (iron cage ) در میافکند. جمله معروف وبر در کتابش مدنظر من است، عقل در این متن، عقل تکنیکی و کارکردی است که نه با غایت فرایند اجتماعی بلکه با ابزارها سروکار دارد.
معالوصف، در کتاب جامعهشناسی دین (3)، وبر به نظر میرسد که از کاربرد عقل در شیوهای متفاوت سخن میگوید، اجازه دهید که به نظریهاش در باب توسعه دینی توجه کنیم. تمایز وبر را بین جادو (magic )، دین کاهنانه (Priestly religion ) و پیامبری (Prophecy ) یادآوری میکنیم.
جادو به توسل به خدایان و نیروهای غیبی به منظور حل مسائل شخصی اشاره دارد در واقع از نیروهای غیبی بخاطر انجام خواستههای مشتریان مدد میجوید. در مقابل دینداری کاهنانه، به خدایان برای علائق اجتماعیتر و گستردهتر توسل میجوید. بدین ترتیب با فرارفتن از جادو و با سرسپردگی به امر الهی و الهام از آن به اجتماع روح و نظم میبخشد.
دین در اینجا به مثابه خرق عادتی تجلی مییابد که پیامد کاربرد عقل در برابر جادوست اما در اینجا عقل اساساً عقلی ذاتی است که خود را به ابزارها و وسایل رسیدن به هدف محدود نمیکند. عقل دراینجا، دگرگونکننده زندگی شخصی و آشکارکننده جایگاه شخص در اجتماع گستردهتر است.همین سدشکنی و خرق عادت در گذار از دین کاهنانه به دین پیامبرانه نیز رخ میدهد. عقلانیشدن، عامل مؤثر در توسعه دینی است.
به واسطه پیام نبوی، اجتماع به توفیق وسیعتری دست مییابد و درک روشنتری از ایدهآلهای خود را کسب میکند. به علاوه، به واسطه عقلی که از آن تحت عنوان عقل ذاتی صحبت شده است، پیروان پیامبر به حس مسئولیتپذیری زیادی برای آیندهشان نائل میشوند. در فصول اولیه جامعهشناسی دین، وبر به معرفی مفهومی از عقل در دگرگونیهای نهادی جامعه سرمایهداری میپردازد که از عقل ابزاری متفاوت است.
این احتمال وجود دارد که با خواندن جامعهشناسی دین وبر به اشتباه آن را نظریهای تکاملی تلقی کنیم. این البته فهمی بود که تالکوت پارسنز در مقدمه مشهورش در ترجمه انگلیسی کتاب وبر که در سال 1963 چاپ شد ارائه کرد. پارسنز نشان داد که وبر برای فهم دین به واسطه انتزاع از فرایندهای اجتماعی، مقولاتی را پدید آورد که دربرگیرنده دوتاییهای جایگزینشوندهای از ساختارهای اجتماعی چون جادو/ دین، دین /پیامبری و غیره هستند. یک ساختار، تقویتکننده نظم سنتی جامعه و دیگری پدیدآورنده خرق عادت و منبع تغییر تکاملی است. جادو محافظهکارانه است بنابراین گسستن از آن و حرکت به سمت دین مبتنی بر روحانی (1) به تغییر اجتماعی منتهی میشود. در لحظه تاریخی دیگر، دین مبتنی بر روحانی به نظم اجتماعی موجود مشروعیت میدهد و دین پیامبرانه (2) عاملی مهم در تکامل جامعه محسوب میشود. وبر تلاش کرد تا دقایق گسست، خرق عادت و عبور به مرحله دیگر را در دین آشکار سازد. پارسنز مینویسد: «علاقه اصلی وبر در نظرگرفتن دین به عنوان تقویتکننده ثبات جامعه نبود بلکه او علاقه داشت تا دین را به عنوان منبع پویاییهای تغییر اجتماعی در نظر بگیرد» (4).
در حقیقت میتوانیم با خواندن جامعهشناسی دین وبر مقولاتی از یک طرح تکاملی را استخراج کنیم اما نباید از خاطر برد که اینها صرفاً نمونههای ساده آرمانیاند و نظریه پیشرفت تکاملی اجتنابناپذیری را ارائه نمیکنند، بلکه صرفاً ابزارهای مفیدی برای آشکارسازی گسستها و خرق عادتهای معنادار در خلق آگاهی و جامعه محسوب میشوند.
وبر به تکامل باور نداشت و تصور نمیکرد که دانشمندان بتوانند نسبت به جهتگیریهای اجتنابناپذیر در پیشرفت تاریخی، شواهدی کافی به دست دهند. در عین حال گمان نمیکرد که دین مانع به کاربردن عقل در فرایندهای اجتماعی باشد. از این رو، دین را به عنوان عامل سدشکن و خرق عادت در برابر کاربرد عقل در فرایندهای اجتماعی، حرکت تاریخ در جهت پیشرفت و در نهایت ایجاد مؤلفههای خودآگاهی انتقادی و مدرن جامعه بزرگ در نظر نمیگرفت. پارسنز نیز در مقدمهاش به آهنگهای مختلفی این مسئله را بیان میکند. وبر، شخصاً معتقد بود که جهان انسانی را ارزشهای ناسازگار و متفاوت در برگرفته است. ارزشهایی که اگرچه همگی سزاوار وفاداری و تحسیناند، اما هرگز نمیتوانند در یک ترکیب واحد گرد هم آیند، هر توسعهای در یک جهت و ایمان به ایدهای معین به معنای غفلت از سایر ارزشها، ناسازگاری با آنها و نهایتاً ایجاد یک واکنش و جنبش جدید، خواهد بود. جنبشی جدید که به واسطه خرق عادتی دینی باز نموده میشود که در پی آن از برخی ارزشهای مغفول نهاده شده پردهبرداری میشود. وبر احساس میکرد که چندخدایی (Polytheism )، تنها دین واقعگرایانه است (5).
وبر مجذوب ایده تغییر شده بود و نه ایده همنوائی. او لغت «کاریزما» (Charism ) را که از پالین اپیستلز (Pauline epistles )اقتباس کرده بود، نقطه شروع مطالعهاش از جامعهشناسی دین و مفهوم کلیدی برای نظریه تغییر اجتماعی خود قرار داده بود (6).
کاریزما، قدرت رمزآلودی به آدمی میدهد که میتواند مردم را مجذوب و مطیع فرامین و دستورات خود سازد. شخص کاریزماتیک، انسانی با قدرتهای فوق بشری است. فردی که خارج از قوانین واقعیت روزمره عمل میکند و در برخی نمونهها، شخص کاریزماتیک از قدرتهای الهی برخوردار است. وبر فکر میکرد که ریشه دین، همین امر است. رهبر کاریزماتیک، اجتماعی را خلق و حرکتی در مردم پدید میآورد که سخنانش را میپذیرند و به اقتدارش گردن مینهند.
برای اینکه کاریزما، در دسترس افرادی که با فاصله از رهبر زندگی میکنند یا در دسترس نسلهای بعدی قرار گیرد، کاریزمای اصلی در مناسک، نمادها و نوشتههای مقدس نهادمند میشود و به لحاظ مناسکی با گروهی از یاران برگزیده و پیروانشان مرتبط میشود. برای مثال در ادیان بزرگ، نهادینهشدن کاریزما با تقلیل و کمرمقشدن کاریزمای اصلی همراه است. درواقع شور و اشتیاق اولیه نسبت به کاریزمای اصلی در نسل دوم از میان میرود. در قاموس وبر، قدرت کاریزماتیک بنیانگذار، ضرورتاً به اقتدار سنتی درون نهادهای دینی مبدل میشود.
طبق نظر وبر آنچه که اتفاق میافتد، ظهور کاریزماهای جدید است: پیشوایان جدیدی پدید میآیند که افراد را مجذوب خود میکنند و قدرتشان را بر آنها به کار میگیرند. گاهی اوقات این جنبشهای کاریزماتیک جدید هدفشان اعاده یا اصلاح سنت دینی است و گاهی هم ممکن است آنها از دین نهادمند جدا شوند یا شدیداً به واسطه آنها دفع شوند. در طول تاریخ دین، این کاریزماها هرگز ناپدید نشدهاند.
در ابتدای فصل، سؤالی طرح کردیم که آیا دین میتواند گوهر اصلی خود را حفظ کند و در عین حال هم نوآورانه باشد. طبق نظر وبر، دین همواره در بدو امر، جنبشی نوآورانه است و سپس تنها از طریق فرایند «عادیشدن» (routinization )، تبدیل به مذهبی متعارف میشود. اما جنبه نوآورانه دین در کانون کاریزماهای جدید تداوم مییابد.
در عین حال نباید فراموش کنیم که وبر، مفهوم «کاریزما» را به عنوان اصطلاحی غیرارزشی (value-free ) به کار برده است و ضرورتاً نیز به پدیدهای دینی اشاره ندارد. کاریزما، به قدرت برتر برخی افراد چه شخصیتهای خوب و چه شخصیتهائی بد اشاره دارد که بر مردم به کار میبندند.کاریزما میتواند در شخصیت جادوگر و شخصیت به پیامبر یکسان وجود داشته باشد. کاریزما میتواند هم در هیتلر و هم در پاپ وجود داشته باشد. به دلیل استفاده غیر ارزشی ، وبر قادر بود در نظریهاش در باب تغییر اجتماعی برای این مفهوم نقش محوری قائل شود.
براساس نمونههای آرمانی وبر سه نوع اقتدار در زندگی اجتماعی وجود دارد (7).اقتدار به مثابه قدرتی تعریف میشود که افراد بر آن اساس تبدیل به سوژههایی مطیع میشوند. اولین شکل اقتدار، اقتدار سنتی (traditional authority ) است که با قواعد و رسوم نظام فرهنگی کهن و با در نظرگرفتن عناصر دینی و سیاسی آن، هماهنگ است. از آنجا که این نظامها به واسطه اعضای جامعه مورد نظر تکریم میشوند و به عنوان واقعیتهای تقریباً مقدس ستایش میشوند، مردم بدون چونوچرا از آن تبعیت میکنند.
این اقتدار به نظم امور همانگونه که دیده میشوند تعلق دارد و بخشی از رسوم افراد محسوب میشود.معالوصف، به این دلیل که مسائل جدیدی رخ میدهند و شرایط تغییر میکنند سنت به ناگزیر تغییر میکند. برخی افراد تمایل دارند که نظم اجتماعی عقلانیتر بنا کنند آنها پرسشهایی با در نظرگرفتن سودمندی اجتماعی قوانین طرح میکنند و هنگامی که این قوانین را دیگر چندان برای جامعه یا پارهای از جمعیت سودمند نمییابند، مدافع تغییر آن میشوند. بنابراین در این تغییر آنچه رخ میدهد تحول از اقتدار سنتی به اقتدار قانونی است.
مردم به این دلیل از نظم اصلاحشده اجتماعی، تبعیت میکنند که قوانین موجود در بستری عقلانی پدید آمده یعنی قوانین به واسطه افرادی که خود از طریق قانونی و مشروع تعیین شدهاند وضع گردیده است. گذار از اقتدار سنتی به اقتدار عقلانی به آسانی صورت نمیپذیرد و اغلب به کمک مردانی که دارای اقتدار کاریزماتیک هستند تحقق میپذیرد. این افراد قدرت شخصی خود را بر مردم برای زمان مشخصی به کار میگیرند در طی این زمان آنها در تعدیل ساختارهای سنتی و برداشتن موانع برای فرایندهای اجتماعی عقلانی موفق میشوند. البته جامعهای وجود ندارد که تماماً به واسطه اقتدار قانونی شکل بگیرد همواره بقایایی از سنت وجود خواهد داشت. حتی اگر جامعهای پدید آید که تماماً به واسطه اقتدار قانونی بنا شود به این معنا نخواهد بود که خرد تضمینکننده ثبات آن خواهد بود. از آنجا که جامعه عقلانی به طور اجتنابناپذیر برخی ارزشهای انسانی را سرکوب میکند و جنبههائی مهم از زندگی انسانی را مغفول مینهد، افرادی رادیکال پدید خواهند آمد که اقتدار کاریزماتیک را در دست میگیرند و مفروضات بنیادی و پذیرفتهشده نظم اجتماعی موجود را به پرسش میکشند.
آنچه در اینجا رخ میدهد میتواند پرسشهای به مراتب رادیکالتری از جامعهای باشد که گذار از اقتدار سنتی به اقتدار قانونی را تجربه کرده است.جنبش مخالف و رادیکال البته ممکن است به این دلیل که بر پایههائی متزلزل و انگیزشهای تماماً غیرعقلانی مبتنی شده است از پا در آید. یا اینکه ممکن است زیر فشار افرادی که اقتدار قانونی را در جامعه اعمال میکنند له شود یا بینشهای خاص آن به واسطه رهبران جامعه به کار گرفته شود و در شکل تعدیلیافتهای درون نظام اجتماعی مسلط هضم شود.اما آنچه که ممکن است رخ دهد این است که جنبش مخالف احتمالاً با جنبشهای دیگری که به سرعت در بین مردم شیوع یافتهاند، متصل شود و بر آگاهی اکثریت تأثیر بگذارد و دگرگونی فرهنگی رادیکالی را ایجاد کند یا ممکن است با به قدرترسیدن گروه قدرتمندی در جامعه تحول سیاسی رادیکالی رخ دهد و نظم اجتماعی بر اساس اصول جدید مجدداً سامان یابد. اگر عناصر کاریزماتیک در جنبش مخالف خیلی قدرتمند باشد،-همچنانکه در تاریخ رخ داده است- حتی ممکن است سنت مقدس جدیدی ظهور کند و جامعه جدیدی بعد از انقلاب پدید آید که قدرت خود را با نام اقتدار سنتی به کار بندد و به همین نام، طالب اطاعت افراد شود.
در نگاه وبر، عنصر پویا در تاریخ نهادها، اقتدار کاریزماتیک است. او چندان توضیحی درباره این نوع اقتدار نمیدهد اما از غیرمعمولبودن و غیرقابلتوضیح بودن قدرتی سخن میگوید که به دلیل استعدادی خارقالعاده در برخی انسانها رخ مینماید. (همانطور که گفتیم) کاریزما، مفهومی مذهبی نیست، ولو اینکه وبر آن را از مطالعهاش از دین اقتباس کرده باشد.
چگونه کاریزما، با نظم اجتماعی مرتبط میشود؟ وبر به عنوان جامعهشناس نمیتواند فرض کند که این مفهوم از آسمان افتاده باشد و حتی غیرمعمولیبودنش ریشهای اجتماعی نداشته باشد. در حالیکه وبر این خط فکری را دنبال نمیکند، اما به طور خاصی در نوشتههایش در باب دین، مطرح میکند که کاریزما به این دلیل بر مردم قدرت دارد که بر نقطهای که مردم از آن رنج میکشند دست میگذارد. کاریزما نسبت به مردم آسیبدیده، آشفته و ناراحت جامعه خود بصیرت دارد. البته پیامبران دروغین و عوامفریبانی که مطامع سیاسی خود را در چهره اصلاحگری رادیکال که مردم را به بازسازی نظم جامعه دعوت میکنند، از همین حقیقت بهره میجویند.
فردی که از موهبت کاریزماتیک برخوردار است میتواند بیدادها و ستمهای ناآشکاری را که مردم متحمل میشوند بیان کند. هنگامی که او سخن میگوید، مردم سخنان او را بر مبنای تجربیات پیرامونشان تأیید میکنند.
کاریزما با هوش و تلاش ممکن نمیشود، بلکه استعداد و موهبتی است شخصی که بواسطه آن وی قادر میشود تا ورای نمای اجتماعی مردم را شهود کند. شخص کاریزما، صدای مصیبت و رنجهای عموم جامعه است. وی بیگانگی اجتماعی را آشکار میکند و با اقتداری نشأت گرفته از بیچارگی و نگونبختی مردم سخن میگوید.
کاریزما قلب مردم را حس میکند و ذهنیت جدیدی را پیش میکشد که بواسطه آن مردم بر این مصیبت فائق آیند. اینجاست که شخصیت کاریزماتیک از غیر خود متمایز میشود. عوامفریب (The demagogue ) مردم را با خود به مسیری میبرد که نهایت آن تباهی است. رمال (The mystagogue) از حیله هائی استفاده میکند که تا با فریبودستکاری مردم بتواند به اهدافش دست یابد اما پیامبر مردم را به معرفتالنفس بزرگتری فرا میخواند و شوری جدید میان آنها درمیافکند و آنان را به خلق جامعه بر مبنای آرمانهای بزرگی چون عدالت و برابری دعوت میکند. وبر همواره از کاریزما به مثابه خرق عادتی (break through) سخن میگفت که عقل را در فرایندهای اجتماعی به کار میگیرد.
طبق نظر او، کاریزما در تکامل جادو به دین کاهنانه و سپس به دین مبتنی بر پیامبری مؤثر بوده است. این نوع از کاریزما در برخی از تغییرات اجتماعی مهم در تاریخ غرب تأثیرگذار بوده است. به همین معنا، وبر اخلاق پروتستان را به عنوان خرق عادتی کاریزماتیک میبیند.روحیه کاریزماتیک، بینش جدیدی ایجاد میکند که مردم را قادر میسازد تا از محدودیتهای گذشته رهایی یابند و شیوه جدیدی از زندگی بهرهمند گردند.
به منظور فهم اقتدار کاریزماتیک،به عنوان عنصر پویای تاریخ، باید در باب نقش تخیل در خلق آینده تأمل کنیم. این موضوعی است که تا اندازه زیادی به واسطه متفکران اجتماعی چون کارل مانهایم(Karl Mannhiem ) و ارنست بلوخ (Ernst Bloch ) به آن پرداخته شده است. به طور خاص، به تفاوتی که مانهایم بین آگاهی یوتوپیایی و آگاهی ایدئولوژیکی گذاشت توجه میکنیم(8).
تخیل پوتوپیایی آدمیان را به گسستن از سیستم موجود و حرکت به سمت نوع جدیدی از جامعه ترغیب میکند و این چنین نقش مهمی در تغییر اجتماعی ایفا میکند. مانهایم بر این گمان بود که غیبت یوتوپیا در جامعه، وضعیت ایستایی از امور را به بار خواهد آورد که براساس آن آدمیان بیش از پیش همانند اشیاء میشوند و براساس قوانین متصلب نظام اجتماعی عمل خواهند کرد.
کلمه «یوتوپیا» (utopia ) در زبان رایج عمدتاً در معنایتحقیرآمیز به کار میرود و به رؤیاهای غیرواقعگرایانهای از آینده اشاره دارد که به نومیدی و انفعال منجر میشود. سابق بر این متذکر شدیم که مانهایم چنین تخیلی را که صرفاً تقویتکننده نظم اجتماعی موجودند ایدئولوژی نام مینهد و نه یوتوپیا. ارنست بلوخ، چنین رؤیاهای غیرواقعگرایانه از آینده را «یوتوپیاهای انتزاعی» (abstract utopias ) نام مینهد و آن را از «یوتوپیای عینی» (concrect utopias ) که فراهمآورنده تخیلی است که در عمل بر اندیشه و کنش مردم اثر میگذارد، متمایز میسازد (9).
یوتوپیاهای عینی، پنداشتهایی از آیندهاند که بر شهودها و بصیرتهائی از مشکلات و مجادلات زمان حاضر در جامعه متکیاند. یوتوپیاهای عینی و غیرخیالی، عناصر جابرانه جامعه را خنثی و بصیرتی از زندگی انسانی ولو غیرقابل تحقق را عرضه میکنند و شیوههای جدیدی از اندیشیدن و عمل را پدید میآورند که میتواند به تغییر اجتماعی عملی منجر شود.
طبق نظر مانهایم و بلوخ، تخیل آینده، نیروی بزرگی را در جهتدهی کنش آدمیان میآفریند. چنین تخیلی در دلوجان مردم نفوذ و حساسیت خاصی در آنها ایجاد و آنان را متوجه واقعیت معینی میکند.ذهنشان را جهت میدهد و به عنوان نظام نمادینی که واسطه درک مردم از جهان خواهد بود عمل میکند و راهنمای پاسخهایشان نسبت به جهان خواهد بود و اینچنین آنها را به خلق واقعیت انسانی مرتبط یاری میرساند.
به مدد عمل کاریزماست که تخیل آینده نقش مسلطی در زندگی آدمیان مییابد. خصوصاً در دین، آدمیان از تخیل بنیانگذار یا قدیس تبعیت میکنند.
در نگاه وبر، رؤیای پیورتن، پوتوپیای معتبر گذشته بود. او چیزی بیش از این از کاریزما در جهان دیوانسالارانه، صنعتی شده و مدرن انتظار نداشت. از آنجا که همان نوع از عقلانیت کارکردی در جوامع کمونیستی مسلط شد، کاریزماها به سختی میتوانند جایگزینی برای قفس آهنین (iron cage ) عرضه کنند.
وبر احساس میکرد که هر خرق عادتی به واسطه کاربرد عقل تجربی مهار خواهد شد. او «انسان تکساختی»(one-dimensional man ) مارکوزه را پیشبینی میکرد اما نمیتوانست خرق عادت کاریزماتیکی را تصور کند که غایت و هدف زندگی بشری را به پرسش کشد. علاوه بر این، فکر می کرد که بوروکراتیزه شدن زندگی، که در همه سطوح جامعه رخ خواهد داد، به ناگزیر ساختارهای غیرانسانی و متصلبی را خلق خواهد کرد که در آن عقلانیت در حال رشد چنان عرصه را تنگ خواهد کرد که در هیچ مکانی احساس آزادی و انعطاف وجود نخواهد داشت. آیا حق با ماکس وبر بود؟ ما در نهایت در قفس آهنین خواهیم ماند؟ آیا نمیتوانیم کاریزماهای دیگری را به انتظار کشیم؟ آیا وبرنیز فریب ایدئولوژی افولی را خورد که بسیاری از متفکران آلمانی در دورهای گرفتار آن شده بودند؟ به این پرسش بازمیگردیم.
در اینجا، اجازه دهید، نکات بیشتری درباره نظریه ارزشمند وبر از تغییر اجتماعی طرح کنم، زمانی که وبر به جامعه و فرهنگ مینگرد در هر دو جریانی مسلط میبیند که به واسطه نهادهای اصلی تحمیل شده است، و جریانهای اعتراضی که به واسطه شخصیتهایی کاریزماتیک پدید میآیند.
دورکیم و همراه با او تعداد زیادی از جامعهشناسان، جامعه را اساساً با مفهوم یکپارچگی (unity ) درک میکنند. آنها بر تعادل نظام اجتماعی تأکید میکنند و جریانهای مناقشهآمیز و اعتراضی را همانند همه عوامل دیگر، قوتبخش تعادل نظم اجتماعی موجود میدانند.
اما از نظر وبر، یکپارچگی نظام اجتماعی به واسطه اقتدار تحمیل میشود(که او مایل است به آن Herr schaft نام نهد). یکپارچگی، کار نیروهای مسلط در جامعه و محصول طبقات مسلط است. در عین حال وبر جنبشهای اعتراضی که نظم مستقر را به مبارزه فرا خوانند به انتظار میکشید. او تصور میکرد که این جنبشهای اعتراضی خود از طریق قدرت و به واسطه تخیلی که به یک معنا از طریق نیروهای مسلط و تعارضاتشان پدید آمده است، تغذیه میشوند.
بنابراین، اگر تعبیر فوق از کاریزما صحیح باشد، نیروهای معترض به واسطه نظم اجتماعی مسلطی که درصدد تغییر آن هستند پدید میآید. گفتیم که کاریزما به این دلیل صاحب قدرت است که واجد جاذبه است. گاهی اوقات حتی بیگانگی تحمیل شده به واسطه نظام اجتماعی مسلط را نشان میدهد و پیروانش را به تخیل و ذهنیت جدیدی فرا میخواند که قادر شوند براین بیگانگی فائق آیند و گاهی در عمل دست به پیشبینی میزند و در تحقق توسعه آینده جامعه سهیم میشود.
جنبشهای معارضجو واکنشهای اجتماعیاند که به واسطه نظامهای مسلط پدید آمدند، به بیانی دیگر، نظام مسلط جامعه، نه تنها آگاهی مسلط را برای بقاء نظام، تولید میکند بلکه همچنین جنبشهای معارضهجو و خودآگاهیهای جدیدی را هم پدید میآورد. جنبشهای انتقادی و معارضهجو از بطن جامعه قدیمی خود متولد میشوند.
وبر، تاریخ را نامتعین و باز در نظر میگیرد. آزادی در فرایندهای تاریخی وجود دارد که اشخاص کاریزما و جنبشهای مخالف میتوانند از آن طریق به وجود آیند.
کاریزما، با تمسک به بیگانگی جامعهاش، تخیلی جدید با تأثیراتی بالا پدید میآورد. ممکن است پیروانش را به کوچهای بنبست بکشاند یا اینکه در عمل از آنها عاملان مهم تغییر اجتماعی بسازد. طیف پیامد در اینجا متنوع و وسیع است. هر نظم اجتماعی جنبشهای معارضه جویانه خاص خود را پدید میآورد. اما ممکن است طیفی از گروههای معترض غیرعقلانی تا جنبشهای انقلابی و احزاب اصلاحطلب را دربرگیرد.
شکل گرایش معارضجویانه به تخیل یوتوپیایی بستگی دارد که آن را تولید کرده است. وبر نیز چونان هگل و مارکس در باب مناسبات دیالکتیکی جامعه و آگاهی یا رابطه روساختار و زیرساختار تأمل کرده است، اما نمیپذیرد که این دیالکتیکها، تاریخ را در جهتی قطعاً معین هدایت میکنند. از نظر هگل این جهت به واسطه عقل استعلائی فراهم میشود و برای مارکس، منطق تنازع طبقاتی است که حامل حرکت تاریخ به سمت جامعه بیطبقه است. وبر کمتر با نظریه مارکس که تفسیری کلی از جهان ارائه میکند همدلیشان میدهد: در عین حال با عقلگرایی یا ایدآلیسمی کهبه دانشمندان سیاسی اجازه میدهد تا راهحلهای عقلانی را برای مسائل جامعه و تحمیل آن به نظم اجتماعی به کار بندند، همدلی نداشت. از نظر وبر، برای یک ماتریالیست، در معنای مارکسی اصلاح، روساختار تا آن اندازه توان انتقادی دارد که زیرساختار را به نمایش گذارد حتی اگر آن ابزار بازنمایی، کاریزما باشد.
(در اینجا میافزایم که این جمله همچنان به منظور درمانگری بعد از فروید کاربرد دارد. از طریق کلمه، درمانگر با ما ارتباط برقرار میکند، بنابراین کلمات در خودآگاه حاضر میشوند. قدرت درمانگری تنها هنگامی وجود خواهد داشت که آنچه در تاریخ و آگاهیمان پدید آمده به شکلی خلاقانه بیان شوند).
نظریه تغییر اجتماعی وبر میتواند برای هر نوع پیکرهبندی اجتماعی ، از جمله برای نظامهای فرهنگی، جوامع سیاسی یا سازمانهای مذهبی و غیره کاربرد داشته باشد. حتی میتوان نظریه مارکسیستی از انقلاب را هم به عنوان یک مورد در تحلیلهای وبری از تغییر اجتماعی بگنجانیم. در اینصورت با جامعهای مواجهایم که نظام اقتصادی علت تعیینکننده ازخودبیگانگی و سرکوب است. آنچنان مسلط است که همه عوامل دیگر از جمله عوامل فرهنگی، فکری، دینی حتی سیاسی ابزار منافع اقتصادی طبقه مالک میشوند، از این رو، جنبشهای مخالف و معارض که توسط شخصیتهای کاریزماتیک هدایت میشود، از بیگانگی مردم مطلع میشوند و با نظام اقتصادی در میافتند، جامعه به دو طبقه در حال تعارض تقسیم میشود و اگر (جنبشهای مخالف) به قدر کافی نیرومند باشند، نظام سیاسی حامی مالکان صنعت را واژگون میسازند.
اما وبر، برخلاف مارکس، تصور نمیکرد که اقتصاد در هر جامعهای تنها عامل تعیینکننده باشد. همانطور که در بالا ذکر کردیم، وبر آنچنان بوروکراسی و تکنولوژی را عوامل نهادی نیرومندی در خلق فرهنگی میپنداشت که متقاعد شده بود آنها علت شرایط سرکوبگر و غیرانسانی هستند. حتی کشورهایی که مخالف سرمایهداریاند اما نظامی کمونیستی صنعتی، متمرکز و عقلانی را اختیار کردهاند گرفتار چنین وضعیتیاند، در اینجا نیز قفس آهنین اجتنابناپذیر است.
اجازه دهید، به پرسش بدبینانه وبر برگردیم. آیا بوروکراتیزهشدن زندگی ناگزیر به شکست همه کاریزماها و رویدادهای اصلاحی و معارضهجویانه در جوامع منتهی میشود؟ آیا بالاجبار با دلمشغولی کارآمدی نظام از پرسشهای مرتبط با غایت و هدف زندگی غافل میشویم؟ به نظریه بوروکراسی و توسط جامعهشناسان نقد شده است.
خصوصاً، رابرت مرتون (10)، نشان داده است که حرکت به سمت بورکراسی شدیداً کنترلشده و متصلبی که وبر آن را توصیف کرده در عمل عناصر دژکارکردی را در برمیگیرد که نهایتاً عملکرد نظام بوروکراتیک را به تحلیل خواهد برد.
براین عناصر دژکارکرد تنها با معرفی آنها درون سیستمهای مباحثه آزاد با توجه به اعضاء همه سطوح اداری و با درنظرگرفتن اهداف نهادها و شیوهای که در آن این اهداف عملاً به دست خواهند آمد، میتوان فائق شد.به عبارتی دیگر، حرکت روزافزون بوروکراسی به سمت عقلانیتی گستردهتر، لاجرم به فرایندهای خودترمیمی (self-corrective ) منجر خواهد شد که نه تنها موجب پدیدآمدن پرسشهایی در باب ابزارها و وسایل خواهد شد بلکه اهداف نیز مورد توجه خواهند بود.
در مقالهای که وبر در سال 1919 ارائه داد، پذیرفت که حرکت به سمت عقلانیت روزافزون نهایتاً آدمی را ورای پرسشهای ابزاری و کارکردی سوق میدهد و لاجرم آدمیان را مجبور به ارائه تبیینی از معنای غائی رفتارهایشان خواهد کرد و پرسشهائی را برمیانگیزاند که آیا ارزشهای متکثر زندگی به طور سلسله مراتبی نظم مییابند و تحت ارزش بزرگتر انسجام مییابند. بنابراین، عقلانیت صرفاً به ابزارها محدود نمیشود (11).
بدبینی وبر توجیه علمی ندارد. کاریزماها هنوز این امکان را فراهم میکنند و مردم هنوز میتوانند، به طور شگفتانگیزی در برابر بیگانگی که سیستم بر آنها تحمیل میکند واکنش نشان دهند.
ایدئولوژی وبری افول (decline ) بدون پیامد نیست، به منظور اتخاذ زبانی که فرض میگیرد که آینده امری مختوم است، امر غیرمنتظرهای رخ نخواهد داد و آزادی از میان ما رخت بربسته است باید گفتمانی را به کار بندیم که میتواند پیشگوئی پیامبرانهای ارائه دهد. این گفتمان تخیل جدیدی را متصور نمیشود. اما مسیحیان، آینده را امری مختوم نمیبینند و زبانی که آنها برای فهم تاریخ برمیگزینند از آزادی و امکان ظهور امر غیرمنتظره حمایت میکند. امر جدید هر امکانی را باقی میگذارد. در کتاب «انسان شایسته» تلاش کردم نشان دهم که اعتقاد به خداوند دقیقاً به معنای اعتقاد به ظهور امر جدید است، اینکه فردا متفاوت از امروز خواهد بود و آینده تماماً به واسطه عواملی که در حال حاضر تعیینکنندهاند، مشخص نخواهند شد بلکه همیشه فرصتی برای امر غیرمنتظره و شگفتانگیز باقی خواهد ماند (12).
این اصل را در زندگی شخصی مطرح کردم اما برای فرایندهای تاریخی نیز به همان اندازه اعتبار دارد. ترجمه این اصل الهیاتی درون زبان ماکس وبر این خواهد بود که بگوییم کاریزماها این امکان را باقی میگذارند و اینکه جنبشهای معارضجو مردم را قادر میسازند تا به واسطه سیستمهایی که این امکان را برایشان فراهم میکند از بیگانگی تحمیلشده بر آنها عبور کنند.
نظریه وبر در باب تغییر اجتماعی، همانطور که در جامعهشناسی دین وی دیدیم، تبیینی قابل قبول از تضادهای درون کلیسای مسیحی ارائه میدهد. مثلاً فرقههای قرون وسطایی (The medieval sects )، جنبشهای اعتراضی بودند که با اقتدار سنتی سر ناسازگاری داشتند و اغلب از اشکال کاریزماتیکی الهام میگرفتند که مسائل و ناخشنودیهای کلیسا را آشکار میکردند. غالب این جنبشها نابود شدند و تعداد کمی از آنها باقی ماندند.
رهبران کاریزماتیک، برای تحقق رؤیاهای عجیبوغریب و وعدههای کتاب مقدس زیر فشارهای زیادی قرار داشتند.
در نهضت اصلاح دینی، جنبش دینی اعتراضی، به واسطه شخصیتی نیرومند کاریزماتیک پدید آمده است و به این دلیل که با جنبشهای سیاسی اعتراضی علیه اقتدار سنتی متصل شده در اهدافش توفیق یافته است.
کلیساهای جدید، خصوصاً آنانی که از کالونیست متأثر بودهاند، اقتدار سنتی یا قدسی را زیر سؤال بردند، آنان دموکراسی را درون زندگی کلیسایی گنجاندند و حاکمیت خودشان را تابع اقتدار قانونی دانستند. در عین حال، جنبشهای کاریزماتیک که هم جامعه سکولار و هم جامعه کلیسایی را رد میکردند، به اصطلاح بال رادیکال اصلاحات بودند، از طریق اتحاد همه نیروها با بیرحمی سرکوب شدند.
به نظر میرسد که اصلاح کلیسا تنها آن هنگام میتواند موفقیتآمیز باشد که به واسطه جریانهای سیاسی-اجتماعی مهم در جامعه حمایت شود. نظریه وبر در باب تغییر اجتماعی تغییرات اخیر در کلیسای کاتولیک را نیزآشکار میسازد. هیئت واتیکان دوم در نتیجه جریانهای اعتراضی مختلفی چون فرقه نمازگزار (Litugrical)، نهضت کلیسای جامعه (ecumenical )، نهضت انجیلی (biblical ) و غیره پدید آمده است.
این جنبشها –در دورهای از زمان به جنبههایی از زندگی مسیحی که به واسطه کلیسای رسمی مغفول نهاده شده یا سرکوب شده است توجه کردهاند- فشارهای زیادی را از نهادهای دستگاه کلیسا تجربه کردند در عین حال که با افتخار شخصیتهای کاریزماتیکشان را به خاطر میآورند با تواضع خود را به ریشههایشان مرتبط میسازند. تنها در هیئت واتیکان روم بود که از طریق رفتارهای غیرمنتظره پاپ جان این جنبشها کاملاً سازمان یافتند و اجازه داشتند که در تصمیمسازیهای نظام کلیسا نقش ایفا کنند. از طریق این سیاستهای جدید بود که کلیسای کاتولیک درب خود را به روی تحقیق انتقادی، آزادی عقیده، کثرتگرایی در عین یکپارچگی، مشارکت و مسئولیتپذیری جمعی و برخی عناصر دموکراسی گشوده است. این جنبش اصلاحطلبی لیبرال بود که با استعانت از جریانهای انتقادی دهه شصت که با جامعه در ناسازگاری را گشود.
در این زمان –ده سال بعد از تشکیل هیئت- وقتی که در مقطع معینی کلیسای کاتولیک اجازه مییافت در زندگی سیاسی تأثیر بگذارد، به نظر میرسید به کلی علاقهاش را برای تجدید حیات از دست داده باشد. کلیسای کاتولیک گویا با گروههای مسلط در جامعه همآوا شده بود و برای وارسی انتقادی حیات جمعی کلیسا رغبتی نشان نمیداد و بخشهای مختلف کلیسای کاتولیک واحدهای بالاتر و مرتبط با قلمرو اسقف از بهکاربردن اصول مشورتی برای نهادهای خودشان جلوگیری کردند. در کلیسای امروزین، نیروی انتقادی خودرا در جنبشهای جدیدی به نمایش میگذارد. اقلیتی از کاتولیکها در مراکز و واحدها و گروههای مختلفی که در مدارس، کالجها و سازمانهای دینی مشغولند جنبههایی از انجیل را که کلیسای رسمی مغفول نهاده، برجسته میسازند. خصوصاً جنبههایی که قدرت انتقادی انجیل را در شرایط جهان مدرن نشان میدهد. این مراکز مختلف که به هم متصل میشوند و یکدیگر را تقویت میکنند زنجیرهای از جریان تجدید حیات را شکل میدهند که فاقد قدرت نهادی در زمانه حاضرند اما سرانجام با تغییر شرایط بر سیاستگذاریهای کلیسا در سطحی بالاتر تأثیر میگذارند. نظریه وبر به کاتولیکها کمک میکند پی ببرند که مشارکتشان در جنبش اعتراضی اتخاذ سیاست واقعگرایانه تغییر اجتماعی در درون کلیساهایشان است. وبر عناصر نوآورانه و خلاقانه دین را تشخیص داد. او این عناصر را آنقدر مهم در نظر گرفت که کل نظریه تغییر اجتماعیاش را بر مبنای مدل اخذ شده از جامعهشناسی دین استوار کرد. البته وبر منکر ابهام فوقالعاده دین نبود. وی جریانهای ایدئولوژیکی را در دین تشخیص داد که به واسطه نقد مارکسیستی سابقاً مطرح شده بودند. وی اگرچه شواهدی از تاریخ را میپذیرفت که دین نیرویی نوآورانه است اما میدانست که مسیحیت عصر خودش به مثابه نظام مشروعدهندهای برای نظم سنتی جامعه عمل میکند. به تعبیر مانهایم دین یوتوپیایی میتواند هم اصلاحطلب و هم رادیکال باشد. این جمله مثل این است که بگوییم دین ابداعی میتواند به تقویت جریانهای اجتماعیای بینجامد که موجب اصلاح نهادهای موجود شوند یا به بست تخیلی دامن زند که به واژگونی نظم موجود منجر شود. وبر خصوصاً از روند اصلاحگرایانه آگاه بود. همچنین متفکران الهیاتیای چون ارنست ترولتچ و ریچارد نیبر (Ernst Troeltsh and Richard Niebuhr ) که اصول وبر را به کار بردند از این امر اطلاع داشتند. اما جای تردید وجود دارد که آنها به اندازه کافی به اشکال رادیکال آگاهی یوتوپیایی توجه کرده باشند. ریچارد نیبر در کتاب مشهورش با عنوان « مسیحیت و فرهنگ» (13) سنخشناسی پنجگانهای برای مقولهبندی پاسخهای متفاوت مسیحیان به محیط فرهنگی و اجتماعیشان معرفی کرد. از آنجا که این سنخها احتمالاً برای خواننده آشنا باشد آنها را به طور خلاصه توصیف میکنم. سنخ یک، مسیح در برابر فرهنگ (Christ against culture) است که به رد قلمرو جهان اشاره دارد. سنخ دو، مسیح فرهنگ (Christ of culture ) است که همراهی انجیل را با جریانهای فرهنگی مسلط نشان میدهد. سنخ سه، یعنی مسیح مافوق فرهنگ (Christ above culture )، به جهان سلسلهمراتبی طبیعی-مابعد طبیعی قرون وسطی اشاره دارد. سنخ چهار، مسیح در تناقض با فرهنگ (Christ in paradox with culture )، که به معنای دو قلمرو متعارض است، قلمرو درونی که خدا برای معتقدانش حضور دارد و قلمرو بیرونی که آنها باید به خواست خدا تن دهند اما قادر نیستند با او رویاروی شوند. سنخ پنج، مسیح دگرگونکننده فرهنگ (Christ Transformer of culture )، که به ایمان مسیحی ارجاع دارد که معتقدانش را برای ایجاد دگرگونی در موجودیت اجتماعیشان فرا میخواند و آنها را با خداوند در تنازع تاریخی بین خیروشر رویاروی میسازد. از نظر ریچارد نیبر، که کتابش را در 1951 نوشت، سنخ یک و دو بیرون از فهم موثق انجیل بود. سنخ سه منعکسکننده ایمان کاتولیکی بود. سنخ چهار روند محافظهکارانه دین پروتستان معاصر را نشان میداد و سنخ پنج برداشتی از ایمان بود که وی خود میخواست به ترویج آن بپردازد. در این فصل با دین نوآورانهای سروکار داریم که ما خصوصاً به سنخ یک و پنج علاقمندیم. باید بگویم که نیبر به ایمان مسیحیان رادیکالی که به مسیح به عنوان قاضی فرهنگ مینگریستند چندان علاقهمند نبود. وی آنها را در سنخ یک جای میداد و ایمانشان را فردگرایانه و معطوف به طرد این جهان درک میکرد. در فصل پیش (14) با اشاره به تحقیق رزماری روتل (Ruether Rosemary )در کتاب پادشاهی رادیکال و در دستنوشتههای زیر چاپش در باب مسیحیتشناسی گفتیم که وی عناصر انقلابی را در سنت مسیحی آشکار کرد. او نشان داد که آگاهی مذهبی که در میان یهودیان تحت ستم و مسیحیان اولیه ایجاد شد به واسطه عناصر دین مسیحیت برای نسل بعدی منبعی برای تأمل و سنتی انقلابی گردید.
ریچارد نیبر بیشتر به دین اصلاحگرایانه تمایل داشت. چه نمونههایی را او برای سنخ پنج «یعنی مسیح دگرگونکننده فرهنگ» پیشنهاد میکرد؟ او در ابتدا به انجیل جان و نوشتههای سنت اگوستین استناد میکرد. آیا این کاملاً توجیهپذیر است؟ در حالی که این نوشتههای قدیمی حضور فیضبخش الهی را در دگرگونیهای زندگی آدمی میپذیرند. اما آنها این امر را تنها تغییری شخصی میپندارند. مسیح عشق جدیدی در قلوب آدمیان افکند و به نوبه خود این عشق جدید به ایجاد جامعه جدیدی منجر گردید. این نوشتههای قدیمی حضور فیضبخش الهی را در میان آدمیان بازمیشناسانند اما این حضور رهاییبخش را نمیتوانند بر حسب تغییرات اجتماعی نوشتههای مذهبی رادیکال توضیح دهند. بیشتر با ظهور عصر جدید و دگرگونی ساختاری احوال آدمی ممکن گردید. نویسنده انجیل چهارم و سنت اگوستین معتقدند که مسیح در اجتماع معتقدان خود حاضر است و آنها را به عشق و حقیقت به شیوهای اساساً مستقل از شرایط اجتماعی، هدایت میکند. در حالیکه ریشههای سنخ پنجم در عهد باستان قابل جستوجو است در کلیسای مسیحی معنویت تمام عیار مسیح، به عنوان دگرگونکننده فرهنگ، تنها بعد از عصر روشنگری پدید آمده است. فردریک موریس (Frederick Maurice ) نمونه مناسبی برای نیبر است. او عالم دین انگلیسی قرن 19 و فردی معتقد به حضور فیضبخش خداوند در همه نوع بشر بود. وی حرکت روح را به سمت همکاری وآشتی در تاریخ میدید و مدافع نوعی اخلاق اجتماعی بود که در سال 1888 آن را سوسیالیسم مسیحی مینامید. نیبر عناصری که به سنخ پنج منجر میشد را در نوشتههای کالون مییافت. او به جنبههایی از آموزش کالونیست توجه میکرد که بر اساس آن مسیحیان به کار در جهان و استقرار عدالت خداوند روی زمین تأکید میکردند. نیبر پتانسیل انقلابی این نوع تقوا و دینداری را تصدیق میکرد در عین حال احساس میکرد که این روند به واسطه تأکید بسیار در برابر خداوند، متعادل میشد. در عین حال کالون دین نوآورانه و معطوف به کنش را پدید آورد. او اساساً بر خصیصه دوگانه پیام مسیح تأکید کرد. نیبر مینویسد در برابر تقابل سرمدی خدا وانسان، کالون دوگرایی وجود حادث و قدیم و دوگراییهای دیگری از بهشت و جهنم سرمدی را میافزاید. از نظر نیبر سنخ پنج فهم درونیتری از خداوند متعال ارائه میدهد. این تلقی که خداوند در بازسازی جهان حاضر است تا بعد از روشنگری بااهمیت نبود. ادعای من، که بارها در این کتاب ذکر کردم، این است که در طول قرون گذشته تغییرات مهمی در پروتستانتیسم و کاتولیسیسم رخ داده است. به خوبی فردریک موریس نشان داده است که خداوند به مثابه امری رازآلود پرستش میشود و در زندگی انسانی حاضر و در شخصیت مسیح متجلی میشود. خداوند مردم را مکلف میکند و به آنها توان لازم را برای رویارویی با قدرتهای ظلمت و بازسازی زندگی بشری روی زمین به سمت عدالت و صلحی فراگیر عطا میکند. ما ابتدا این روند را در میان متفکران مذهبی انگلیسی و پروتستان دیدیم. در آمریکای شمالی اصول اجتماعی مذهبی به کشف خداوندی درونی منجر گردید. اجازه دهید به نتایج دو مورخ کلیسا گوش سپاریم. « اصول اجتماعی مذهبی بر ایدههای مسلطی متکی است که مشخصکننده ادعاهایی است که در آن رشد یافته است. فرض اصلی درونی بودن خداوند بود، مفهومی که تحت تأثیر نفوذ علم خصوصاً تکاملگرایان داروینی بر الهیات پروتستان به دست آمد. اعتقاد به خدایی درونی، که هدفش را در جهان بشری قرار میدهد، اساساً دربرگیرنده تلقیای انسجامگرایانه از جامعه است. برداشتی که در جامعهشناسی کاربرد دارد»(16). «این تقاضا که «این بنده را اکنون حفظ کن» تبدیل شده است به «این جامعه را اکنون حفظ کن» و شعار «انجیلی شدن جهان در زمانه ما» تبدیل شده است به «مسیحی شدن جهان در زمانه ما». حس عملکرد خدای در0
رویکردهاى اجتماعىدر مطالعه دین
محمد فولادى
پیشگفتار
قرنها غفلت، رکود، عقبماندگى و در لاک خود فرو رفتن، هالهاى از ابهام بر چهره دین نشاند و امکان جولان اندیشه و فکر و رشد مباحث علمى و مبارزه عملى را از بیشتر اندیشمندان مسلمان سلب نمود. اما در این میان، همچون همیشه تاریخ، که استثناهایى یافت مىشوند و کسانى فراتر از زمان و مکان مىاندیشند، برخى از بزرگان قد علم کردند و بدون کمترین ملاحظهاى، اندیشه خود را طرح نمودند. از جمله مصلحان و نواندیشان مسلمان در جوامع اسلامى، که کمر همتبه تجدید سازمان اندیشه اسلامى پرداختند، سیدجمالالدین اسدآبادى، شیخ محمد عبده، اقبال لاهورى، حضرت امام و استاد مطهرى(رح) مىباشند. نقطه اوج این تلاشها احیاى اندیشه دینى توسط امام خمینى; بود.
پیدایش انقلاب اسلامى در ایران و ظهور ارزشها و الگوهاى رفتارى جدید در روابط انسان، عرصه را براى نگاهى دوباره و ارزیابى مجدد آراء و افکار و عقاید دینى باز نمود; زیرا فرهنگ جدید، که به برکت انقلاب اسلامى ظهور کرد، به انسانها هویتى تازه بخشید تا بر اساس ارزشها، اصول و اندیشههایى نو و برداشتى دوباره از اسلام، به کاوش در فرهنگ دین بپردازند و این تفسیر نو از دین، نه به دلیل برداشتى متناقض با برداشت پیش از انقلاب از اسلام و یا تغییر در مبانى دینى، بلکه به دلیل حضور دین در صحنه اجتماع و سیاست و تفسیر دین بر اساس نیازها و مقتضیات جدید است. احیاى مجدد دین در صحنه اجتماع و سیاست چیزى نیست که به بهایى اندک به دست ما رسیده باشد، بلکه بهایى سنگین در این راه پرداخت گردیده است; چه خونهاى بسیارى که در این راه ریخته شده و چه قلمهاى پر قدر اندیشمندان بزرگى که در این راه شکسته شده است!
از جمله کسانى که در زمینه مسائل دینى و اندیشه اجتماعى اسلام به تجزیه و تحلیل پرداخته و در زمره نو اندیشان جامعه اسلامى به شمار مىرود و در وسع خود کوشید تا اندیشههاى دینى را در قالبى نو ارائه نماید، دکتر على شریعتى است.
در خصوص برخورد با آثار دکتر شریعتى، سخن به افراط و تفریط فراوان رفته است. اما طرح علمى اندیشههاى وى و یافتن نقاط قوت و ضعف تفکرات وى به عنوان مباحثى صرفا علمى و به دور از حب و بغضهاى سیاسى و شخصى از جمله اهداف این مقاله است. اما پیش از ورود به بحث، تذکر چند نکته ضرورى است:
1- دکتر شریعتى، که مدرک دکتراى خود را در زمینه «تاریخ تمدن و جامعهشناسى» اخذ کرده، در خصوص دین و مبانى و اصول آن به تجزیه و تحلیل پرداخته و در زمینه دین نه به عنوان یک متدین و مسلمان و معتقد، بلکه از زاویهاى بیرونى و به عنوان یک متفکر اجتماعى به ارزیابى پرداخته است. چه وى، چندان در قید و بند ضوابط و معیارهاى جامعهشناسان نبوده و از روشهاى جامعهشناسى در تحلیل پدیدههاى اجتماعى کمک نگرفته است.
2- از جمله عواملى که موجب شکلگیرى و رشد شخصیت افراد مىشود، محیط و بستر اجتماعى است که فرد در آن قرار دارد. در دهه 1330، که همزمان با آغاز رسمى فعالیتهاى علمى و سیاسى دکتر شریعتى است، احزاب و جریانهاى اجتماعى و سیاسى گوناگون، به ویژه جریانات و اجزاب چپ، جو حاکم بر ایران را در اختیار داشتند. از اینرو، گروههاى اسلامى، ملى و نهضت ملى مقاومت - که وى عضو آن بود - در مقابل اینگونه جریانات فکرى، از خود واکنش و مقاومت نشان دادند. ورود شریعتى به مباحث و تحلیلهاى مارکسیستى و دیالکتیکى از وى چنان شخصیتى ساخت که وى در تحلیل بسیارى از مباحث دینى، متاثر از آنهاست. از جمله اولین آثار وى در این سالها، کتاب خداپرستسوسیالیست ابوذر گواه این مدعاست.
3- علاوه بر جریان فکرى حاکم، که شریعتى به شدت از آن متاثر بود و خود نیز بدان اذعان داشت، او از برخى اندیشمندان از جمله، مولوى، صادق هدایت، اقبال، فانون و مترلینگ نیز متاثر بود.
4- با عنایتبه شرایط مذکور و با توجه به اینکه شریعتى بیش از آنکه محصول تربیتحوزههاى دینى باشد، تحصیلکرده غربى است، هرگز نباید و نمىتوان انتظار داشت که او همچون علامه طباطبائى و شهید مطهرى(رح) به تجزیه و تحلیل دین بپردازد و تفسیر مارکسیستى وى از دین تا حدى طبیعى است.
5- براى تبیین نوع تفسیرى که شریعتى از دین ارائه داده، تفسیر دیدگاه مارکسیسم از دین و نیز دو تفسیر رایج جامعهشناسانه از دین - یعنى: تفسیر ماکس وبر و دورکیم - نیز ضرورى است.
انواع رویکردهاى اجتماعى مطالعه دین
پدیدههاى دینى را مىتوان از چهار منظر مورد بررسى قرار داد:
1- منظر جامعهشناسى;
2- منظر دینى;
3- منظر فلسفى و کلامى;
4- منظر روانشناختى;
و جامعهشناسى دینى ( Religiuos Sociology) تقسیم مىشود. «جامعهشناسى دین» در پى فهم ماهیت پدیدههاى دینى از نگاه جامعهشناسانه است و پدیدههاى دینى را به عنوان «پدیدههاى اجتماعى» مورد مطالعه قرار مىدهد. جامعهشناسى دینى نیز پدیدهها و رفتارهاى دینى را به عنوان بخشى از پدیدههاى اجتماعى با روشهاى دینى مورد بررسى قرار مىدهد. (1)
رویکرد دوم در پى فهم ماهیت دین از نگاه مفسران واقعى دین و آیات و احادیث اسلامى است.
رویکرد سوم به مطالعه دین مىپردازد، اما از نگاه کلامى و فلسفى. این گروه در مقام تصدیق و تکذیب مدعیات دینىاند و برآنند تا حقانیت دین خود را اثبات نمایند و نیز بطلان اندیشههاى مقابل را با برهان عقلى به اثبات رسانند.
رویکرد چهارم به دین به عنوان یک پدیده فردى و نوعى رابطه انسان با موجود فوق طبیعى مىپردازد
در این گفتگو، رویکرد نخست مورد نظر است.
به حسب این رویکرد، دین به عنوان پدیدهاى اجتماعى مورد بررسى قرار مىگیرد که هرچند به رفتار و رابطه فرد با موجودى مقدس و ماوراى طبیعى مىپردازد، اما این نوع رفتار خود داراى آثار اجتماعى است و به تعبیر دورکیم، «دین پدیده اجتماعى است و در زمینه اجتماعى رخ مىدهد.» (2) بنابراین، شاخهاى در جامعهشناسى تحت عنوان «جامعهشناسى دین» ایجاد شده که رفتار دینى را در قالب جامعهشناسى مطالعه مىکند. جامعهشناسى دین، رفتار دینى را به عنوان نوعى رفتار اجتماعى مطالعه مىکند. بنابراین، به اجمال، انواع رویکردهاى جامعهشناختى نسبتبه دین مورد توجه قرار داده مىشود. امروزه علىرغم گذشتبیش از یک قرن از عمر جامعهشناسى، مطالعات جامعهشناختى دین هنوز متاثر از اندیشههاى نظریهپردازان مدرسى این علم - یعنى: کارل مارکس، امیل دورکیم و ماکس وبر - است و جامعهشناسان بعدى مطالعات دینى خود را با تمایل به رویکردهاى سهگانه این نظریهپردازان ارائه دادهاند. در این مقال، به اجمال، هر یک از رویکردهاى سهگانه مزبور تبیین مىگردد:
نظریه دینى کارل مارکس
سهم مارکس در مطالعات دین ناچیز است. وى بر خلاف دورکیم و ماکس وبر، توجه عمیقى به دین نداشت و به دین به عنوان پدیدهاى روبنایى مىنگریست که تابع محرک اصلى جوامع - یعنى ابزار تولید - است. وى توجه اهل نظر را به شباهتهاى فرهنگى و کارکردى بین دین، قانون، سیاست و ایدئولوژى، که همه جنبههاى روبنایى جامعه بشرى هستند، جلب کرد و بر آن بود که روبناها نهایتا بر اثر روابط تولیدى تعیین مىگردند. (3)
در عصر مارکس، اندیشه هگل حاکم بود و زمینه فکرى فلاسفه آلمان این مساله را دامن مىزد که در برابر «سؤال خدا چیست؟» و «خدا کیست؟» انسان را خدا معرفى مىکردند. مارکس و دیگر پیروان هگل با توجه به این بخش از عقاید هگل، که مىگفت: «خدا به عنوان حقیقت و اساس وجود انسان است»، به بیراهه رفتند و منظور هگل را چنین بیان کردند که منظور او همان خدایى است که از الوهیتخود خارج شده است. البته مارکس بیشتر متاثر از فوئرباخ، فیلسوف آلمانى، بود که اندیشه انسانگرایى (اومانیستى) را رواج داد و معتقد بود که انسان خدایى است که خود خلق کردهاست. بنابراین، خداگرایى هگل به انسانگرایى رو نمود.
بنابراین، در نظر مارکس، دین از اهمیت ثانوى برخوردار است; زیرا ایدئولوژى روبناست و در مکتب مارکسیسم، همه چیز بر اساس وضع اقتصادى شکل مىگیرد و عامل تحرک همه چیز وضعیت اقتصادى است. عامل تحرک وضع اقتصادى نیز ابزار تولید است، به گونهاى که حتى فکر(و مذهب) انسان نیز تابع و معلول وضع اقتصادى جامعه مىباشد. (4) در نظر مارکس، ایدئولوژى و مذهب تصور یا آگاهى دروغینى است که طبقه حاکم به دلیل منافع خود از واقعیتها دارد. (5)
مارکس علت اساسى پیدایش دین را وضع اقتصادى جامعه مىداند و بدین ترتیب، اساسا آن را ساخته دستبشر مىداند.
وى در مقاله «نقد فلسفه حقوق هگل» مىنویسد: انسان سازنده دین است و نه دین سازنده انسان. دین همان ناآگاهى به خود و احساس به خود براى انسانى است که هنوز برخود فایق نیامده یا دوران خود را از دست داده است. اما این تحقیق محیرالعقول سرنوشتبشر است; چرا که سرنوشتبشر واقعیتى حقیقى ندارد و در نتیجه، پیکار علیه دین به منزله پیکار علیه جهانى است که دین جوهر روحانى آن است. فلاکت دین در عین حال، بیانگر فلاکت واقعى و اعتراف به آن فلاکت است. دین به منزله آه یک موجود مستاصل، قلب یک جهان سنگدل و نیز روح یک هستى بى روح است. دین تریاک مردم است. ناپدیده دین، که به منزله خوشبختى وهمى مردم است، اقتضاى خوشبختى واقعى آنها به شمار مىآید. (6)
هر چند ایدئولوژى به معناى «مکتب حق و یا باطل» به کار مىرود، اما این مفهوم نزد مارکس یک معناى تحقیرآمیز و منفى دارد. نزد مارکس، ایدئولوژى فقط به معناى مکتب باطل است و در آن، هیچ مفهوم حقى نخوابیده است. در ایدئولوژى، مفهوم خطا، فریب، سرابآسا بودن، گول زننده بودن و از خود بیگانه شدن نهفته است. از نظر مارکس، دین، فلسفه، حقوق، اخلاق، علم سیاست و علم اقتصاد ایدئولوژى است. سرلوحه همه آنها هم دین است. (7)
به عقیده مارکس، دین و ایدئولوژى از نظر واقعنمایى نیز نه تنها چیزى را نشان نمىدهد، بلکه گاهى واقعیت را وارونه جلوه مىدهد. ایدئولوژى زمانى واقعیت را وارانه و زمانى هم خود واقعیتى وارونه است. لذا، ایدئولوژى، شناخت راستینى از حقیقت روابط به دست نمىدهد، از آن رو که گاهى واقعیت را وهمآلود مىبیند و درکى از واقعیت را نشان مىدهد که بر توهم استوار است.
شاید مارکس در عبارت معروف خود، «دین افیون تودههاست»، قصد توهین به دین را نداشت و مقصود او چنانکه از سیاق مقالهاش درباره هگل بر مىآید، این بود که در جهانى که بهرهکشى از انسان رایج است، دین براى انسان لازم است; چرا که بیان دردمندى واقعى انسان و اعتراض علیه واقعیت دردمندى است. مارکس معتقد بود تا همه شرایط اجتماعى دین به مدد انقلاب زایل نگردد، دین محو نخواهد شد. (8)
مارکس در تفسیر دین، از اندیشه دو متفکر متاثر بود: فوئرباخ و هگل. در تفسیر دین، بیشتر از آثار و آراء فوئرباخ تاثیر پذیرفته بود. فوئرباخ در کتاب خود، تحت عنوان گوهر مسیحیت (The Essence of Christianity) ، دین را عبارت از عقاید و ارزشهایى مىداند که به وسیله انسانها در تکامل فرهنگىشان به وجود آمده، اما اشتباها به نیروهاى الهى یا خدایان نسبت داده شده است و از آنجا که انسانها تاریخ خود را کاملا درک نمىکنند، معمولا ارزشها و هنجارهایى را که به طور اجتماعى ایجاد شدهاند به اعمال خدایان نسبت مىدهند.
«از نظر فوئرباخ» دین قدیمىترین و نیز پیچیدهترین شکل خودآگاهى انسانى استبه همین جهت، دین در همه جا مقدم بر فلسفه است. انسان قبل از هر چیز، طبیعتخود را به گونهاى «بیرون از خود» ملاحظه مىکند. پیش از آنکه آن را در درون خود بیابد. طبیعت انسان در آغاز به وسیله خود او به عنوان موجود دیگرى تصور مىشود. دین حالت کودکانه بشریت است. اما کودک طبیعتخود، یعنى انسان را بیرون از خود ملاحظه مىکند. وجود الهى چیزى جز وجود انسان یا تقریبا طبیعت انسانى تصفیه شده، رها شده از محدودیتهاى فردى و عینیتهاى شکل یافته همچون تعیینى و تشخص خود به عنوان یک وجود مجزاى از دیگر انسانها نیست. خداوند همان خودآگاهى انسان است که از همه عناصر متعارفى رها شده است;... وجود خدا ذهنیتخالص انسان است از هر چیز دیگرى و از هر وجود متعینى رهایى یا خنثى... (9)
بنابر تحلیل فوئرباخ از دین، دین چیزى جز یک تصور خیالى نیست، و متضمن از خود بیگانگى افراد از حقیقت و نوع وجود خاصشان است.
هگل نیز از جمله کسانى است که مارکس در تفسیر دین از وى متاثر بوده است. هگل مىگوید: دین به نحو مجازى، مبین آرزوهاى انسان ناکام است. این تصویر از ایدئولوژى به نحوى که در اندیشه هگل یافت مىشود، عارى از نقایص بسیارى است که در نظریه مارکس درباره ایدئولوژى وجود دارد. در اندیشه هگل، به این معنا اشاره شده که کار ایدئولوژى عمدتا حمایت از منافع طبقاتى است و یا اینکه باید ایدئولوژى را به این دلیل که وظیفهاش سازش دادن انسان ناخرسند با وضعیت اجتماعى است، به عنوان وهم و خیال طرد کرد. با این حال، هگل با مارکس در این باره توافق دارند که انسانها تنها به این دلیل، جهان دیگرى در خیال مىسازند و در آرزوى آن هستند که نمىتوانند در این جهان به خرسندى ستیابند. (10)
مارکس مذهب را به عنوان شکلى از آگاهى کاذب و وسیله نیرومندى در مبارزه قدرت بین طبقات اجتماعى مىدانست. از نظر مارکس، اعتقاد مذهبى شکل عمیق از خود بیگانگى (alienation) انسان است; یعنى: وضعیتى که در آن مردم سلطه خود را بر دنیاى اجتماعى، که خود ایجاد کردهاند، از دست مىدهند... علاوه براین، مارکس ادعا کرد که مذهب مسلط در هر جامعه همیشه مذهب طبقه حاکم از نظر سیاسى و اقتصادى است و این مذاهب همواره نابرابرىها و بىعدالتىهاى موجود را توجیه مىکند. مذهب حاکم، منافع طبقه حاکم را مشروعیت مىبخشد و مانند مواد مخدر طبقه ستمدیده را به قبول سرنوشتخود وا مىدارد. (11)
حاصل آنکه در نظر مارکس، دین اصالت ندارد و تنها ابزارى در دست زورمندان براى تحمیل عقاید خود به ستمدیدگان است. در واقع، روىآورى به دین به دلیل توجیه وضعیت موجود و عجز از مقابله با ناملایمات و تسکین دردهاست; زیرا انسان مىخواهد در این جهان سازگار زندگى کند; زندگىاى بىتعارض و بى مزاحمت. بنابراین، در این زندگى بىتعارض، انسان همیشه سعى مىکند که جهان ذهنى خود را با جهان خارج سازگار کند.
در نظر مارکس، اگر بخواهیم اندیشه دینى را بر اندازیم، نباید با دین نزاع فکرى داشته باشیم، بلکه باید محیطى که دینزاست و بسترى که دین در آنجا رشد و نمو دارد، از بین ببریم.
خلاصه سخن مارکس این است که انسان دین را مىآفریند. دین، وارونه دیدن عالم است و وارونه دیدن خود انسان; به دلیل اینکه انسان وارونه است. کسى که در محیط وارونه زندگى مىکند، اندیشههاى او هم وارنگى و اعوجاج پیدا مىکند. (12)
علاوه بر اینکه، در تحلیل نهایى مارکس، دین اساسا هم محصول از خودبیگانگى و هم بیانگر منافع طبقاتى است. دین هم ابزار فریبکارى و ستمگرى به طبقهزیردست جامعه است و هم بیانگر اعتراض علیه ستمگرى مىباشد و نیز نوعى تسلیم و مایه تسلى در برابر ستمگرى است. (13)
نظریه دینى ماکسوبر
ماکس وبر در تعریف «جامعهشناسى» مىگوید: جامعهشناسى علمى است که مىخواهد از طریق تفهم تفسیرى رفتار اجتماعى، به تبیین عللو معلولهاى آن دستیابد. (14) وى هرچند «جامعهشناسى» دین را تعریف نکرد، اما مىتوان گفت: از آنجا که جامعهشناسى دین شاخهاى از جامعهشناسى است، بنابراین، تعریف آن از نظر ماکس وبر چنین است: علمى است که مىخواهد از طریق تفهم تفسیرى رفتار دینى - که نوعى رفتار اجتماعى است - به بیان علل و معلولهاى آن دستیابد. جامعهشناسى دین رفتار دینى را به عنوان نوعى رفتار اجتماعى مورد مطالعه قرار مىدهد. روش جامعهشناسى دین نیز از نظر وبر، روش تفهمى است. در نگاه وبر، فهم رفتار دینى تنها از طریق فهم تجارب در دین، عقاید و اهداف افراد و به عبارت کوتاهتر، تنها از طریق فهم معناى رفتار دین امکانپذیر است. (15)
در جامعهشناسى دین، اساسا جوهره دین - یعنى: اصول و احکام آن - و یا حقانیت و عدم حقانیت آن مورد بحث قرار نمىگیرد، مگر در مواردى که براى فهم و درک معناى رفتار دینى مفید باشد. جامعهشناسى دین رفتار متدینان را به عنوان نوعى رفتار اجتماعى، که داراى معانى و کارکرد اجتماعى از نوع دینى است، مطالعه مىکند.
ماکس وبر «دین» را چنین تعریف مىکند: مىتوان روابط انسانها با نیروهاى فوق طبیعى را، که به صورت دعا، زبان و عبادت در مىآید، «آیین و دین» نامید. (16)
ماکس وبر براساس روش کلى خود در جامعهشناسى، دین و رفتار دینى را در ادیان گوناگون، از جمله یهودیت و مسیحیت و به طور ناقص، در اسلام مطالعه کرد. جامعهشناسى دین وبر بیشتر بیانگر چند اصل عمده اخلاقى - دینى، یعنى ارتباط اخلاق دینى با نظم اقتصادى، است. بنابراین، موضوع اصلى جامعهشناسى دین وبر این است که ارتباط مستقیمى میان نظام اقتصادى و اصول اخلاقى جوامع وجود دارد که بر یکدیگر تاثیر و تاثر دارند. (17)
وبر در صدد این بود که اثبات کند رفتار انسانها در جوامع گوناگون، زمانى فهمیدنى است که در چارچوب دریافت کلى آنان از هستى قرار گیرد. اصول جزمى دین و عقاید آنها جزیى از این جهانبینى است و براى درک رفتار افراد و گروهها، به ویژه براى درک رفتار اقتصادى آنها، ناگزیر باید جهانبینى آنان را نیز درک کرد. در حقیقت، اندیشه وبر اینگونه نیست که بخواهد به جاى تعیین دین بر اساس اقتصاد (نظیر مارکس) اقتصاد را بر اساس دین تبیین کند، بلکه همانگونه که آرون مىگوید: وى طرز تلقى اقتصادى انسانها را تحت تاثیر دستگاه اعتقادى آنان تعیین مىکند، همانگونه که دستگاه اعتقادى نیز در لحظه معینى از تاریخ ممکن است تحت تاثیر دستگاه اقتصادى باشد. (18)
ماکس وبر هرچند هدف رفتار دینى را چیزى غیر عقلانى، آن جهانى و غیر اقتصادى مىداند، (19) اما در باب بررسى پروتستانتیسم، از این بیان تا حدود زیادى فاصله مىگیرد و اصول ذیل را در باب دین و اقتصاد بیان مىکند:
اولا، دین و پدیدههاى اقتصادى وابستگى متقابل دارند و کنش متقابل میانشان موجود است.
ثانیا، نه دین و نه اقتصاد به تنهایى نمىتوانند بهطور کامل و کافى، واقعیتهاى زندگى اجتماعى را تعیین یا توصیف کنند.
ثالثا، تنها با درنظر گرفتن دین و نظام اقتصادى به عنوان متغیرها، امکان مطالعه زندگى اجتماعى وجود دارد.
عنصر مهم در جامعهشناسى دینى وبر، رفتار دینى یا رفتار انسان در برابر قدرتهاى فوق طبیعى است و از آنجا که این قدرتها در تجربیات زندگى روزمره به چشم نمىآیند، انسان سعى کرده است از راه ایجاد نشانههاى عادى با آنها رابطه برقرار کند تا بتواند آنها را براى خودش مجسم کند و از عملشان سر در آورد. درواقع، وقتى پذیرفته شد که در پشت اشیاى واقعى، نیروهاى پنهانى نهفته است که مستقیما دیده نمىشوند، لازم است وسایلى یافتشوند که بتوانند به آنها معنایى بدهند. این وسایل نمادهاى دینى هستند و نماد وسیله زبانى غیرمتکلم است که اجازه مىدهد اراده موجودات فوق طبیعى را، که حرف نمىزنند، فهمیده شود. (20)
ماکس وبر در تحلیل دین، در برخى از زمینهها، با مارکس موافق است. یکى از وجوه اشتراک او با مارکس، خصلت رادیکالى (توجه به ریشههاى مشکلات اجتماعى) تحلیل آنان از جامعه است. در واقع، آنچه را مارکس بیگانگى کارگر از وسایل تولید نام مىبرد، وبر بیشتر گسترش داده و به صورت مفهوم جامعتر حکومت عقل بر زندگى جدید در آورد. (21)
ازنظر وبر، عقاید دینى منافع مختلف گروهى را حقانیت مىبخشد و بر خلاف مارکس، که معتقد است تنها اقتصاد و زیربناى اقتصادى است که بر دین و فرهنگ و روبناى فکرى اثر مىگذارد و آن را تعیین مىکند، معتقد استباورهاى دینى به نوبه خود، بر اقتصاد و زندگى روزمره اثر گذاشته و عامل تعیین کننده آنهاست. در نهایت، وبر در جوامع جدید، نقش مذهب را بسیار ضعیف مىداند. انسان نوین خدایان را از صحنه بیرون مىراند و آنچه را در دوران پیش، با بخت، احساس، سودا و تعهد تعیین مىشده، عقلانى کرده و تابع محاسبه و پیشبینى ساخته است. (22)
نظریه دینى امیل دورکیم
نخستین خدمت دورکیم به جامعهشناسى دین، عبارت از تحلیل وى از نقشى است که دین در تکوین وجدان جمعى - یعنى: وجدان و آگاهى اخلاق جمعى جامعه - ایفا مىکند. هرچند وى با این انگاره زمانش همراه بود که مىگفت دین محکوم است که سهم کمترى در زندگى جدید داشته باشد (نظیر وبر)، ولى توجهش کمتر معطوف به بعد انحطاط دین، بلکه بیشتر معطوف به تحولش بود. اگرچه از نظر او ادیان نوعى اصالت دارند و دین دروغین وجود ندارد، ولى الوهیت از نظر او هرگز چیزى فراتر از جامعه تبدیل هیات یافته و نمادین شده نبود. (23)
روش تجربهگرایى دورکیم در باب واقعیت اجتماعى، از امورى است که حتى به جامعهشناسى دینى وى نیز سرایت کرده است، به گونهاى که وى دین را نیز با عینک تجربه مطالعه مىکند. نگرش دورکیم به دین بیشتر کارکردگرایانه با کارکرد مثبت است و بر همین اساس، وى در تحلیل دین، خلط اساسى بین معنا و محتواى نمادهاى دینى و معنا و محتواى کارکردهاى آن کرده است. (24)
بحثهاى دورکیم در باب دین و کارکردهاى آن و نقشى که دین در جوامع دارد، سه مرحله است:
1 بیشترین تحلیلهاى دورکیم درباب مطالعه دینى در باب پیدایش ادیان، به ویژه در جوامع ابتدایى و جایگاه رفیع دین در این جوامع، است.
2- در جوامع جدید، ادیان رو به افول رفته، از صحنه زندگى کنار مىروند.
3- شاهکارى است که دورکیم درباب دین - به اصطلاح آرون - در جوامع امروزى ارائه مىدهد. (25)
دورکیم با مطالعه جوامع ابتدایى، دین را بر دو مقوله اصلى مبتنى کرد: بخشى از آن مناسک و بخشى دیگر عقاید و باورهاى دینى است. اما عقاید و باورها داراى مشخصههایى است که جهان را به دو دسته امور مقدس و غیر مقدس تقسیم مىکند. دین همان امور مقدس است.
دورکیم چند اصل را در نظریه دینى خویش بیان مىکند:
- نسبت دادن حوادث طبیعى به علل طبیعى - که برخى معتقدند با علم تعارض دارد - را رد مىکند.
- تعریف دین به الوهیت و خداوند و اعتقاد به این واقعیت را که لزوما در وراى دین موجوداتى روحانى مطرح است، قبول ندارد.
- او اعتقادى به این ندارد که اساس دین بر عجز و ضعف بشر از عوامل و قواى طبیعى است.
- این را نیز که منشا دین اعتقاد به ارواح است و اعتقاد به ارواح هم امرى توهمى و خیالى است که گویا انسان در خواب مىبیند و لذا، امور مقدس همه خیالى و توهمى است و اساس دین بر توهم استوار است، قبول ندارد; زیرا دورکیم معتقد است که پدیده ریشهدارى همچون دین، که اینهمه نقش در تاریخ ایفا کرده، نمىتواند توهمى، خواب و سراب باشد.
بنابراین، نهایتا دورکیم دین را چنین بیان مىکند: دین عبارت است از نظام به هم پیوسته و متشکلى از باورها و اعمالى در رابطه با اشیاى مقدس - یعنى: اشیاى خاص و متمایزى که تماس با آنان ممنوع است - و این اعمال و باورها تمام کسانى را که به آن مىپیوندند در یک واحد اجتماعى اخلاقى به نام «کلیسا» پیوسته و متحد مىسازد. (26)
دورکیم معتقد است که هیچ چیز ذاتا مقدس یا دنیوى نیست، بلکه زمانى یکى از این دو خصلت را پیدا مىکند که مردم یا بر آن پدیده ارزشى فایدهمند قایل شوند و یا بر عکس، صفاتى ذاتى به آن نسبت دهند که با ارزش وسیلهاش هیچ ارتباطى نداشته باشد. (27)
بر این اساس، دورکیم دو خصلتبراى دین بیان مىکند: خصلت اجتماعى و خصلت غیر خدایى دین. یعنى: افراد در پرستش مذهبى خویش، بى آنکه بدانند، جامعه را مىپرستند. بدین صورت، وى در طرح خود براى دین در جامعه کنونى و حل مشکل اخلاقى جوامع، دستبه شگردى مخصوص مىزند: جامعه را تا حد خدایى بالا مىبرد و بدان همان مقامى را مىدهد که مؤمنان نسبتبه خدا مىدهند. به نظر وى، تحقیقات علمى نشان داده که انسانها هیچگاه جز جامعه خویش را نپرستیدهاند. تنها جامعه است که به خودى خود، یک واقعیت مقدس از سنخ واقعیات طبیعى است. اما وراى آن، هم علت نمود دینى است و هم توجیه کننده تمایزى است که میان امور مقدس و غیر مقدس دیده مىشود. (28)
دورکیم بر خلاف مارکس، دین را اساسا با نابرابرىهاى اجتماعى قدرت مرتبط نمىسازد، بلکه آن را به طبیعت کلى نهادهاى جامعه مربوط مىکند. از سوى دیگر، وى نظیر مارکس، هیچگونه اصالت، عینیت و حقانیتى به دین نمىدهد و دین را تجلى حیات جمعى و واقعیت جامعه مىداند. از نظر او، دین پدیدهاى طفیلى است. دورکیم با نظریه «دین تجلى روح جمعى است»، از دین قداستزدایى کرده و با خلاصه کردن و فروکاستن آن تا حد توتم، آن را به خرافات و سحر و جادو تنزل داده و مساله حق و باطل بودن ادیان را زیر سؤال برده است.
در خصوص منشا پیدایش دین، دورکیم معتقد است که چیزهاى مقدس و نمادها جدا از جنبههاى عادى هستى در نظر گرفته مىشود; زیرا توتم نماینده گروه است، مقدس است و نماینده ارزشهایى است که براى گروه یا اجتماع اهمیت اساسى دارد. احترام به توتم، احترام به ارزشهاى اجتماعى است. موضوع پرستش دین، خود جامعه است. (29) در واقع، از نظر دورکیم، مذهب مخلوق جامعه است و درست از روى جامعه ساخته شده و یا در حقیقت، صورت مطلوب جامعه مىباشد.
دورکیم ضمن تلاش براى کشف منبع مذهب، توجه خود را بیشتر به تجریه مذهب بومیان اولیه استرالیا، که به منزله کهنترین جامعه بشرى به شمار مىرود، متمرکز ساخت. وى این عقیده را، که مذهب بر ایمان داشتن به خدایان یا ارواح مبتنى است، رد مىکند و آغاز مذهب را در آداب و رسوم و تشریفات اجتماعى مىداند و آن را به منزله ابتدایىترین شکل مذهب مىشمرد و براى دریافتن کیفیت پیدایش مذهب، مطالعه در جوامع بدوى را توصیه مىکند که در آن نمادها و علایم مذهبى در ضمن موجودات مقدس به نام «مانا» جلوهگر است. این نیروى مرموز، که از تشریفات و رسوم پدید مىآید گاهى به صورت ذىروح تجسم مىیابد و در نتیجه، مفهوم ارواح خدایان را به وجود مىآورد. (30)
و اما کارکرد دین از نظر دورکیم، در چهار بخش عمده است: انضباطبخشى،انسجامبخشى،حیاتبخشى وخوشبختىبخشى. آیینهاى مذهبى از طریق تحمیل انضباط بر نفس و قدرت خویشتندارى، انسانها را براى زندگى اجتماعى آماده مىسازد. تشریفات مذهبى مردم را گرد هم مىآورد و پیوندهاى مشترکشان را دوباره تصدیق مىکند و در نتیجه، همبستگى اجتماعى را تحکیم مىبخشد. اجراى مراسم مذهبى میراث اجتماعى گروه را ابقا و احیا مىکند و ارزشهاى پایدار آن را به نسلهاى آینده انتقال مىدهد و بالاخره، دین با برانگیختن احساس خوشبختى در مؤمنان و احساس اطمینان به حقانیت ضرورى جهان اخلاقى، که خود جزئى از آنند، با احساس ناکامى و فقدان ایمان در آنها مقابله مىکند. (31)
نهایتا دورکیم معتقد است که در جوامع جدید، ادیان در برابر رشد علمى و تجربى تاب مقاومت ندارند و مقاومتخویش را از دست مىدهند و بدین وسیله، نقش انضباطبخشى دین از بین مىرود. در این جوامع، بیش از پیش دین انتزاعى شده و نقش اجبارى و اجتماعى خویش را از دست داده است. با ظهور جوامع جدید، نفوذ مذهب رو به زوال رفته و اعمال تشریفاتى و شعایر تنها بخش کوچکى از زندگى افراد را اشغال مىکند. به اصطلاح وبر، در جوامع امروزى خدایان مردهاند.
حاصل آنکه، مارکس، دین را به مثابه ایدئولوژى مىانگارد و ایدئولوژى را نیز امرى موهوم. در مقابل، ماکس وبر، از زاویهاى دیگر دین را تفسیر مىکند و دین را به عنوان ابزارى عقلانى تفسیر کرده و عقلانیت در قلمرو دین را به معناى حذف جنبههاى جادویى و رفع تناقضها و ابهامها در راهحلهاى مساله رستگارى قلمداد مىکند. در عین حال، رهبافت مطالعه دینى وى، تا حدود روانشناسانه است و به شیوه تفهمى آن را تفسیر کند و دین را عمیقا داراى سرچشمههاى عاطفى مىداند. (32)
در مقابل، دورکیم دین را واقعیت اجتماعى قلمداد مىکند و بدینروى آن را داراى کارکرد اجتماعى مثبت مىداند که موجب انسجام و همبستگى اجتماعى است. به واقع، وى تفسیر روانشناسانه دین را بر نمىتابد (بر خلاف وبر) و نیز تفسیر طبقاتى دین را هم (بر خلاف مارکس). در نظر دورکیم، دین چیزى جز نیروى جمعى جامعه بر افراد نیست و دین نظامى فکرى است که افراد، جامعه را بهوسیله آن به خودشان باز مىنمایند. بر خلاف مارکس، وى دین را یک امر توهمى و ساختگى نمىداند. (33)
نظریه دینى شریعتى
براى تبیین نظریه دینى دکتر شریعتى و نوع تفسیرى که وى از دین ارائه مىدهد، پیش از هر چیز، توجه به چند نکته و نیز یافتن پاسخ چند سؤال ضرورى مىنماید. از جمله اینکه: شریعتى مجموعه دین را مرکب از چه عناصرى مىداند؟ و دلیل نیاز بشر به دین و نیز راههاى شناخت دین از نظر وى چیست؟
دکتر شریعتى در خصوص اسلام، قایل به «نظام» است. او «نظام» را همان مکتب اسلام مىداند که تمام مذهب اسلام بر آن استوار است و مجموعهاى از جهانبینى، انسانشناسى و فلسفه تاریخ و نیز ایدئولوژى را عناصر اصلى تشکیلدهنده این نظام مىداند و مىگوید:
«نظام، مکتب اسلام است که بر اساس آن، تمام مذهب اسلام مبتنى است. این نظام عبارت است از جهانبینى که بر اساس توحید شکل گرفته; انسانشناسى که مبتنى بر دیالکتیک است; و فلسفه تاریخ که بر اساس نزاع طبقاتى براى استقرار عدالت و تکامل نوع انسان قرار دارد و بر این اساس، یک ایدئولوژى، که مجموعهاى از عقاید عملى، خطمشى، اخلاق، مبارزه، کار و فلسفه زندگى است، به نام "اسلام" است.» (34)
در نظر شریعتى، بشر امروز به دو دلیل عمده به دین نیازمند است: تامین جهانبینى روحانى و ارائه جهت و هدف زندگى. «نیاز انسان امروز به مذهب براى این است که به دو سؤالش پاسخ گوید: یکى دادن جهانبینى معنوى بزرگ و به قول علامه اقبال، بیان «یک تفسیر روحانى از عالم هستى» و به گونهاى که انسان آزاد آنطور که اگزیستانسیالیسم مىگوید و الان راست مىگوید، خودش را در آن بیگانه و مجهول احساس نکند. دوم ایجاد و یا ارائه یک جهت و هدف انسانى براى زیستن.» (35)
شریعتى وجود ثابتات را در دین چنین بیان مىکند:«این مفهوم که چون مذهب منزل من الله است، بنابراین، لایتغیر است و عقل آدمى در مسیر رشدش نمىتواند در آن حک واصلاح و تغییر بدهد، مخالفین این را دلیلى بر کهنه شدن مذهب در طى تکامل بشر تلقى مىکنند، در صورتى که نه تنها مذهب با تکامل مغایر نیست، بلکه تکامل مذهبى با ابتبودن مفاهیم مذهبى مغایر نیست. مگر نه این است که قوانین طبیعت ثابت است، اما علم طبیعتشناسى در طول تاریخ دائما در تغییر و تکامل است؟ مذهب هم، همچون طبیعت ثابت است، اما انسانها در رابطه با مذهب تکامل پیدا مىکنند، همچنان که انسانها در رابطه با طبیعت ثابت تکامل پیدا مىکنند. ثابتبودن مذهب، مغایر با تکامل علم مذهبى نیست.» (36)
از نظر شریعتى، براى شناخت مذهب نیز راههاى روشنى وجود دارد: «براى شناخت دقیق تصویر کلى هر مذهبى، شناختن خداى آن، کتاب آن و پیغمبر آن و دستپروردگان خالص آن ضرورى است.» (37)
پس از بیان اجمالى مقدمات مزبور، بجاستبراى نزدیک شدن به اثبات مدعاى خویش، که شریعتى دین را به گونه مارکسیستى تفسیر مىکند، ابتدا موضعگیرى کلى شریعتى در خصوص مارکسیسم بیان گردد. وى معتقد است که «آدم اگر یک روشنفکر مسلمان نباشد و آدم باشد، باید مارکسیستشود، مگر اینکه برود یک سرمایهدار یا فاشیستیا کلیسایى شود. راه دیگرى ندارد. مىگویند: اسلام بین مارکسیسم و سرمایهدارى است. این حرف مفتى است! سرمایهدارى بیمارى است که اسلام و مارکسیسم در مبارزه با آن با هم رقابت دارند. بنابراین، در یک هدف مشترک با هم کار مىکنند. اخلاق مارکسیستى با اخلاق اسلامى اصولا یکى است. اخلاق یک سوسیالیست، اخلاق یک مسلمان است.» (38)
عبارت مزبور به روشنى مبین نظرگاه کلى شریعتى درباره مارکسیسم است و نیز با اندکى تامل در آثار وى روشن مىگردد که وى نوع تفسیرى که از دین و مذهب و ایدئولوژى ارائه مىدهد مبتنى بر بینش دیالکتیکى است و در نهایت، شریعتى در ارائه نظریه دینى خویش، به تفسیر مارکس از دین نزدیک مىشود. اما براى اثبات این مدعا، مفروضات اساسى مارکس طرح و نظر دکتر شریعتى در خصوص هر یک از این مفروضات بیان مىگردد:
پیشفرضهاى اساسى مارکس در نگاه شریعتى
اجمالا آنچه در اینجا مورد نظر است، سه پیشفرض و مفهوم اساسى در نظریه مارکس - یعنى: تضاد، دیالکتیک و طبقات - و نیز دین به عنوان ابزارى در دستحکومت ملاحظه و همراه با آن، نحوه استفاده دکتر شریعتى از آن در نظریه دینى مطرح مىگردد:
از جمله مفاهیم اساسى در نظریه مارکس، اصل «تضاد» است که محور اساسى تشکیل دهنده نظریه او است، بهگونهاى که وى همه چیز را بر محور «تضاد» تفسیر و تحلیل مىکند. شریعتى به وفور، در تحلیل پدیدهها، از این مفهوم کمک مىگیرد، آن گونه که «تضاد» را از ویژگىهاى منطق دینى و عرفانى بر مىشمرد! در یکى از آثار خویش مىنویسد: «اسلام همه چیز را، هستى را و انسان را با تضاد شروع مىکند. دیالکتیک اصل تضاد در طول تاریخ، از یونان گرفته تا هگل و از مذاهب و فلسفههایى که حتى بنیانگذار انسان شناخته نیستند، در هند، چین و ایران تا مذاهب پیشرفته و بزرگ مانند یهود و مسیحیت و اسلام، همه جهان و انسان را و جامعه را و تاریخ را بر اصل تضاد طرح کردند و اصل تضاد، اصولا اصلى است که جزو خصوصیات منطق دینى و عرفانى است.» (39)
شریعتى تضاد را نه تنها در مذهب، بلکه مبناى کل تحولات اجتماعى مىداند. وى همچون مارکس، اولا، تحولات اجتماعى را با نظریه تضاد تبیین مىکند، به گونهاى که نیروى محرک جامعه و کل تاریخ را تضاد مىداند و ثانیا، معتقد به پیروزى حتمى طبقه محکوم در تاریخ است. درعین حال، وى دو اختلاف عمده با مارکس در این زمینه دارد:
1- شریعتى عامل تضاد را در کنار سایر عوامل، در دگرگونى جوامع بشرى مؤثر مىداند; یعنى: تضاد جزءالعله است و نه علت تامه.
2- او تضاد را صرفا در سطح روابط مادى تحلیل نمىکند، بلکه آن را به سطح روابط معنوى و تضاد دایمى حق و باطل مىکشاند و تضاد را با بنیانهاى انسانشناختى پیوند مىدهد. (40)
مفهوم تضاد در تفسیر و نظریه انسانشناختى شریعتى نیز کاملا رسوخ کرده و او معتقد است که انسان وجودى است متضاد از دو ذات لجن (حما مسنون) و روح خدا و ارادهاى که مىتواند هر کدام از این دو را در برابر دیگرى انتخاب کند. (41)
در جایى دیگر، تضاد را در اعماق و کنه ذات انسان به گونهاى مىکشاند که حتى خدا را همان ابلیس قلمداد مىکند. مىگوید: «آیه نفس "امارة بالسوء" استعداد ابلیس را مىگوید، نه اینکه نفس "امارة بالسوء" باشد. چرا به نفس قسم مىخورد: "والنفس"؟ اصلا دوتا نفس نداریم، دوتا نفس را بعدا درست کردهاند، یک نفس است. همان نفسى که اماره بالسوء هست، امارة بالخیر هم هست: همان نفس مطمئنه. عجیب است، دوتا نیست، جمع ضدین است. خدا، ابلیس است و چون خدا ابلیس است، مقدس است; براى اینکه ارزش دارد.» (42)
«در اسلام، انسان پدیدهاى جمع ضدین است. خصوصیت منطق این است که جمع ضدین را نمىتواند قبول کند. منطقى مىگوید: دو ضد با هم جمع نمىشوند; نمىشود هم روز باشد و هم شب. یک چیز نمىتواند هم خوب باشد و هم بد، در حالى که ما همه مىبینیم جمع ضدینى هست و مىشود. بسیارى آدمها نه خوبند و نه بد، نه مردهاند و نه زنده.» (43)
بنابراین، شریعتى همچون مارکس، تضاد را نه تنها مبناى مذهب و نظریه دینى خویش، بلکه مبناى کل تحولات اجتماعى مىداند. وى همچون مارکس، مبناى تحولات اجتماعى را با نظریه تضاد تبیین مىکند، به گونهاى که نیروى محرک جامعه و کل تاریخ را تضاد مىداند و این مساله قابل تامل بیشتر است.
شریعتى و مفهوم دیالکتیک
از دیگر مفاهیمى که پس از مفهوم تضاد، از مفاهیم کلیدى مارکس به شمار مىرود و در واقع، تفسیرى نو و عمیق از مفهوم تضاد است، مفهوم «دیالکتیک» مىباشد. این مفهوم نیز در آثار شریعتى به وفور، نمایان است و در تحلیلهاى خویش از آن بهره فراوان برده است:
«اما رابطه دیالکتیکى متقابل بین انسان و محیط - که محیط انسان را مىسازد و انسان هم محیط را - و رابطه دیالکتیکى متقابل و دو طرفه بین ایده و ماده فقط در جایى امکان دارد که ما هستى را در عین حال که یک پیکر مادى مىنگریم، داراى یک شعور و اراده مطلق هم بدانیم. ...فقط در جهانبینى توحیدى، رابطه دیالکتیکى را مىشود تا آخر دنبال کرد. رابطه دیالکتیکى این است که مثلا، انسان از یک طرف کشاورزى مىکند، کشاورزى هم او را عوض مىکند... بینش اسلامى با منطق دیالکتیک بیشتر تناسب دارد تا منطق ارسطویى.» (44)
شریعتى در پاسخ سؤالى از اینگونه تحلیل خویش که «در دل هر جامعهاى شرایط ایجاد جامعه نوین به وجود مىآید. آیا این نوع تفسیر با دیالکتیک مارکس و در واقع، با "تز" و "آنتىتز" و "سنتز" مارکسیستى تطابق دارد؟» مىگوید: «کاملا با آن تطبیق مىکند و به نظر من، سه پایه دیالکتیک (تز، آنتىتز و سنتز) آهنگ بسیار کلى بستر تاریخ را بیان مىکند و آیه39 و40 سوره حج: "ان الذین یقاتلون..." مبین این است که تنازع بقا موتور تکامل جامعه بشرى است.» (45)
«اسلام با توجه به اینکه بر توحید استوار است، در حقیقت انسان، دیالکتیک را به روشنى بیان مىکند که انسان جمع ضدین است (لجن، روح) و این جنگ دیالکتیکى است که انسان را به خدا صعود مىدهد.» (46)
شریعتى و مفهوم طبقه
پس از مفهوم «تضاد» و «دیالکتیک»، از دیگر مفاهیم کلیدى مارکس وجود «طبقات» و قشربندىهاى اجتماعى است که در جامعه وجود دارد و این ناشى از نوع بینشى است که مارکس از تحولات اجتماعى دارد. شریعتى نیز از جمله کسانى است که به دنبال تبیین مفهوم «تضاد» و «دیالکتیک»، اساس تحول جامعه را بر مبناى تضاد و شکلگیرى جناحبندىهاى اجتماعى و طبقاتى در جامعه مطرح مىکند. وى آغاز جامعه بشرى را به دو دوره کشاورزى و دامدارى تقسیم مىکند:
«در قرآن، صحبت از آدم است; سخن از نوع انسان. اما تاریخ بشر در قرآن و تورات، از داستان هابیل و قابیل شروع شدهاند. محیطهایشان مشابه، اما یکى مظهر آدمکشى و برادرکشى و ابداع کننده تجاوز و خیانت است و دیگرى مظهر سلامت روح، تسلیم در برابر حق و مهربانى و گذشت است. ... در جریان ارائه قربانى نزد خدا، هابیل مىرود و بهترین شتر سرخ موى جوان گلهاش را انتخاب و قربانى مىکند و قابیل مىرود یک دسته گندم پوسیده زردى گرفته، بر مىدارد، مىآورد تا به عنوان قربانى بسوزاند; یعنى این در نیتش هم تقلب مىکند... قابیل، که گندم پوسیده آورد، مال (متعلق به) دوره دامدارى و صید و شکار است و هابیل، که شتر آورده، مال (متعلق به) دوره مالکیت فردى و انحصارى و دوره کشاورزى است. جنگ هابیل و قابیل (در قرآن) جنگ دو انسان وابسته به دو دوره متضاد است. دوره برابرى عمومى و دوره انحصار طلبى فرد.» (47)
در جاى دیگر، مىگوید: «اسلام توحید را، خدا و حتى انسان را اساسا به صورت متن درگیر و جناحبندى و قطبى بودن زندگى جهان و انسان معنا و تفسیر مىکند.» (48)
شریعتى همچون مارکس، که نتیجه جنگ طبقاتى را تشکیل جامعه کمونیستى و بىطبقه و پیروزى کارگران مىداند، نتیجه جنگ طبقاتى و غایت این جنگ را تحقق عدالت و پیروزى مستضعفان عالم قلمداد مىکند: «جنگ طبقاتى در همه دورهها به اشکال مختلف وجود داشته است تا به طرف پایان جبرى نظام قارونى و ایجاد یک انقلاب جبرى و ایجاد یک جامعه بىطبقه مبتنى بر مکتب عدالت و تحقق وعده خداوند به طبقه مستضعفین پیش مىرود.» (49)
دین;ابزار دستحکومت
از دیگر مفروضات مارکس در نظریه دینى خویش، این است که همیشه دین را به عنوان ابزار دستحکام تلقى مىکند; بدین معنا که حکام براى مشروعیتبخشیدن اعمال خود به دین متوسل مىشوند. در همین راستا و بر اساس آنچه گذشت، شریعتى نیز ادیان را به دو نوع تقسیم مىکند: دینى که به صحنه اجتماع آمده و وارد سیاستشده و حکومت و سرنوشت مردم را به دست گرفته (اعم از حکومتحق یا حکومتباطل) و دینى که هنوز قداستخود را از دست نداده; زیرا وارد صحنه سیاست نشده است. از این تقسیمبندى دکتر شریعتى، چنین برمىآید که به نظر وى، دینى که وارد صحنه سیاستشود بدین وسیله، قداستخود را از دست مىدهد و لذا، نقش و جایگاه دینى که وارد سیاستشود این است که ابزار دستحکومت مىگردد و حکام از دین براى مشروعیتسلطه خود کمک مىگیرند:
«جامعهشناسى تاریخى و مذهبى به من نشان داده است که جهانبینىهاى فلسفى و مذهبى حاکم، همیشه انعکاسى از نظام اجتماعى و شکل زندگى مادى انسانها بوده است و همیشه "وضعموجود" اجتماعى به صورت مذهب تبیین و تفسیر مىشده است و در حقیقت، نظام اعتقادى و مذهبى حاکم توجیه کننده نظام اجتماعى مادى بوده و حقیقتهاى آسمانى و لاهوتى تصویرى از واقعیتهاى زمینى و ناسوتى بودهاند. ...مذاهب موجود، مذاهب حاکم بر تاریخ همواره و بىاستثنا، ابزار طبقه حاکم بودهاند، یکى از چهرههاى سه گانه وى بودهاند. طبقه روحانى در همه جامعهها در بالاى جامعه قرار داشتهاند. نقش مذهب توجیه فکرى و اعتقادى نظام حاکم، وضع موجود، تضاد طبقاتى و طبیعى نمودن و بلکه خدایى نشان دادن جایگاه اجتماعى فرد و هر گروه و هر طبقه در سلسله مراتب جامعه بوده است... مذاهب حاکم بر تاریخ، که سلاح معنوى طبقه حاکم بودهاند، در دستیکى از جناحهاى دیرینه و نیرومندش، سیمانى بودهاند که ساختمان چند اشکوبه هماهنگ و پر از تضاد و تناقض و شکاف جامعههاى طبقاتى را در استبلهاى گوناگون سرواژى و بردگى و فئودالى و تجارى و اشکال مختلف اولیگارشى و اریستوکراسى و امپراتورى رسمى و حتى دموکراسى، قوام و دوام بخشیدند... خدایان مذاهب، حاکم بر تاریخ و یک پدر و خالق قوم خویشاند و دیگر اقوام مختلف پست و بیگانه خدایان پست و بیگانه دیگر...» (50)
شریعتى نتیجه دینى را که وارد صحنه سیاستشود، به عنوان ابزار دستحکام وابسته قلمداد مىکند: «این دین، دین طاغوتپرستى، دین ضد توحید، یعنى: ضد مردم، دینى که در تاریخ همیشه حکومت داشته، ابزار دست و آلت دست طبقهاى بوده است که براى کوبیدن و قانع کردن و ساکت کردن طبقهاى که هیچ چیز نداشته، همه چیز داشته است.» (51)