از دهه 1960 به این سو، تغییرات ساختار قومى در اروپا و آمریکا، حمله به دین مسیح را نهادینه کرده است. در آمریکا، سلسله اى از احکام دیوان عالى کشور دیوار ستبر جدیدى میان دین و دولت کشید و عملا مسیحیت را از عرصه عمومى بیرون راند. این تحول ارتباط داشت با افول چیرگى نخبگان سفیدپوست آنگلو ساکن پروتستان در حوزه هاى روشنفکرى و حقوقى. در اروپا، مهاجرت از کشورهاى مسلمان که از دهه 1960 به مقیاس کلان آغاز شده بود، همچنان ادامه یافت. نتیجه این امر استقرار جماعات بزرگى از مسلمانان بوده است که اکنون 5 تا 10 درصد جمعیت بسیارى از کشورهاى اروپایى از آنان تشکیل مى شود، و دلیل بیشترى براى نخبگان سیاسى اروپا فراهم کرده است تا مسیحیت را از عرصه عمومى پس بزنند.
گرچه حمله به سنت مسیحى در سراسر غرب وجود داشته است، ولى آثار آن در اروپا و آمریکا متفاوت بوده است. در اروپا، و از همه روشن تر اینجا در اتریش، مذاهب مسیحى همواره با مصادر امور سیاسى و اجتماعى همبسته بودند. با گسترش دموکراسى لیبرال و بازار آزاد ــ یعنى نتایج عملى لیبرالیسم ــ مذاهب مسیحى همزمان با مصادر و مراجع مذکور رو به افول نهادند. اما در آمریکا، کثرت «فرقه»هاى مختلف مذهبىِ مستقل از دولت و مستقل از یکدیگر چنین نتیجه داد که ایالات متحد از بدو تأسیس صاحب نوعى دموکراسى دینى و بازار دینى شد. اگر به نظر مى رسید که فلان مذهب مسیحى به فلان مرجع سیاسى یا اجتماعى وابسته است که اکنون آبرو و اعتبارى ندارد، مسیحیان آمریکا به آسانى مى توانستند در عین حفظ اصول بنیادى دین مسیح، به مذهبى دیگر روى بیاورند. با این توضیح مى توان دانست که چرا امروز مسیحیت در آمریکا به مراتب بیش از اروپا برخوردار از قوت و نشاط است. دین مسیح در میان نخبگان آمریکایى ارج و اعتبارى ندارد اما در بخشهاى وسیعى از جمعیت آن کشور همچنان از معنا و محوریت برخوردار است. حاملان این سنت تمدن غربى همین گروه از مردمند.
اکنون تنها سنت غربى مورد قبول نخبگان سیاسى و روشنفکرى و اقتصادى غرب، سنت روشنگرى است. از نظر نخبگان سیاسى و اقتصادى آمریکا، سنت مزبور عمدتاً به معناى مکتب روشنگرى بریتانیا (یا انگلیس و آمریکا) ست که بر آزادى فرد به صورت نهادى شده آن در دموکراسى لیبرال و بازار آزاد تأکید مى کند. ولى از دید نخبگان روشنفکرى و سیاسى و اقتصادى اروپا، و همچنین نخبگان آمریکایى در دانشگاهها و رسانه ها، همان سنت بیشتر به معناى مکتب روشنگرى فرانسه یا اروپا به استثناى انگلستان است که بر عقلگرایى به شکل نهادى شده آن در بوروکراسى تأکید دارد. این نخبگان با هم صورت معاصر روشنگرى را تبلیغ مى کنند و پیش مى برند و عزم جزم کرده اند بر تحمیل آن به سراسر جهان و حذف هر گونه بقایاى دو سنت دیگر غربى ــ یعنى میراث کلاسیک یونانى و رومى و میراث مسیحى.
بسیارى از نخبگان آمریکایى و اروپایى آرمانها را از نو تعریف کرده اند. اقتصاد آرمانى، اقتصاد جهانى است، نه غربى جامعه آرمانى، جامعه چند فرهنگى است، نه غربى و نظام سیاسى آرمانى، سازمانهاى غیر دولتى (NGOs) فراملیتى و نظام حکومت جهانى است، نه غربى. گمان بر این است که به جاى تمدن غربى، تمدنى جهانى وجود دارد که نخبگان چند فرهنگى و فراملیتى تصورات خود از حقوق بشر را در آن پیاده خواهند کرد و به اجرا خواهند گذارد. نوعى امپراتورى جهانگیر وجود خواهد داشت، اما با این تفاوت که به آن حکومت جهانى خواهند گفت. همچنین گونه اى دین جهانگیر پدید مى آید که نام آن حقوق جهانى بشر خواهد بود. حاصل کلام اینکه از غرب خواهیم رفت به «پسا غرب».
مورخان آغاز عصر جدید را معمولا اواخر سده پانزدهم مى دانند. روشن است که عصر جدید را همچنین مى توان عصر غرب دانست. همه حرکتها و نهضتهاى معرف دوران جدید از اروپا منشأ گرفتند و به دست اروپاییان در بقیه جهان گسترش یافتند و حتى تحمیل شدند.
به همین سان، دوران پسامدرن را مى توان دوران پسا غربى دانست که در آن نه تنها جوامع غیر غربى، بلکه نخبگان خود جوامع غربى سنتهاى غربى را رها کرده اند. همه عناصر و ارکان نهضت پسامدرن از اروپا به ویژه از فرانسه برخاستند و گفته شد که نتایج منطقى عناصر و ارکان مکتب روشنگرى فرانسه اند. ایده ئولوگهاى پسامدرن، چه در آمریکا و چه در اروپا، با نوعى وسواس بیمارگونه در پروژه اى ضد غربى وارد عمل شده اند، و همتایان پسا استعمارگراى آنان در دنیاى غیر غربى نیز به آنان پیوسته اند، و اکنون همه با هم اتحادى بزرگ بر ضد تمدن غربى تشکیل داده اند و مى خواهند آن را در همه جاى جهان به خصوص در غرب براندازند و نابود کنند.
بزرگترین دشمن تمدن غربى در درون خود غرب است. این دشمن، شکل معاصر روشنگرى، به ویژه نوع فرانسوى آن است که به علت ادعاها و پندارهاى پوچى که دارد، پیروانش کارى کرده اند که مردم غرب قوه تمیز خوب و بد در مورد سایر فرهنگها را از دست بدهند و نسبت به فرهنگ خودشان نیز بى اعتماد شوند. بنابراین، غرب گیج و سرگردان مانده و در برابر تهاجم شرق، خصوصاً از جانب بنیادگرایى اسلامى، آسیب پذیر شده است. تهاجم ممکن است به شکل حمله هاى بى امان و فاجعه زاى شبکه هاى فراملیتى تروریستهاى بنیادگراى اسلامى روى دهد، یا به صورت حمله هایى مشابه به دست عناصر بنیادگراى اسلامى در جماعات مسلمانى که در غرب به ویژه در اروپا به سر مى برند ولى منزوى و با محیط خود بیگانه اند. به هر تقدیر، در مورد تمدن غربى، بنیادگرایى اسلامى فقط نوعى عارضه جلدى یا پوستى است بیمارى اصلى در قلب تمدن غربى است، یعنى صورت جهش یافته یا عجیب الخلقه روشنگرى.
اکنون پرسش این است که در خود غرب مدافعان تمدن اصیل و غنى غربى ــ و نه فقط شاخه ارتدادى روشنگرى آن که مدعى شمول جهانى است ــ چه کسانى اند؟ یقیناً لیبرالها نیستند. لیبرالهاى حوزه هاى روشنفکرى و دانشگاهى و رسانه اى اغلب چند فرهنگى و فراملتى اند در بخش بازرگانى عمدتاً طرفدار جهانى شدن اند و در بخش سیاسى ــ و از همه آشکارتر در حزب دموکرات آمریکا ــ غالباً نظریات حوزه هاى روشنفکرى و بازرگانى یاد شده را انعکاس مى دهند. همه این لیبرالها از ایده ئولوژى پساغربى جهانگیر پیروى مى کنند. اصولا لیبرالها هرگز سنت و، بنابراین، سنتهاى غربى را دوست نداشته اند. تنها سنتى که مى پذیرند، سنت خودشان است، یعنى روشنگرى، آن هم به شرطى که نه «سنت»، بلکه «پیشرفت» به تصور در آید. براى یافتن مدافعان راستین تمدن غربى در برابر تهاجم بنیادگرایان اسلامى، باید در میان مؤمنان مسیحى به جستجو رفت.
مروجان و هواداران شکل معاصر روشنگرى ممکن است بر این گمان باشند که، چه در میهن و چه در خارج، تمدنى جهانى و جهانگیر ایجاد خواهند کرد. ولى شواهد و دلایل رو به افزایش است که تنها کارى که تاکنون کرده اند گشودن دروازه ها به روى وحشیان بوده است: در خارج تروریستهاى اسلامى، و در داخل پیروان شرک و لذت پرستى و کامجویى و بالاخره کیش مرگ. بهترین دفاع در برابر وحشیان را باید در دین مسیح سراغ گرفت. تمدن غربى به یارى سنت مسیحى به بلندترین مرتبه خلاقیت دست یافت و بالاتر تمدن در تاریخ بشر شد. تمدن غربى بدون سنت مسیحى هیچ چیز نمى شد. با احیاى سنت مسیحى، تمدن غربى نه تنها بر وحشیان امروزى چیرگى خواهد یافت، بلکه از امروز هم به راستى متمدن تر خواهد شد