پیشفرضهای شناختشناسانه:
نفوذ اندیشه دوران روشنگری از نظر جریان مسلط علمالاجتماع معرفت شناختی، افول دین و زوال تأثیر عملی آن و نیز دنیوی و روزمره شدن فرهنگ و جامعه امری محتوم تلقی میشد. این تلقی نشأت گرفته از آرای پیشقراولان این شاخه از دانش بشری بوده است. جامعه شناسی دین و فرهنگ ریشه در عقاید امیل دورکیم و ماکس وبر داشته است. در نظام مفهومپردازی دورکیم، جامعه عمیقاً و بهشکل ساختاری تحت نفوذ «امر قدسی» و «امر دنیوی» قرار دارد. وبر نیز یکی از نخستین کسانی بود که برای شیوههای تفکر تأثیری تعیینکننده در صورتبندیهای اجتماعی قائل شد. با وجود این، این دو متفکر تحتتأثیر جریانات فکری دوره روشنگری، دین را در عرصه جامعه امری رو به زوال ارزیابی کردند. در واقع این موضوع، به تعبیر آنتونی گیدنز (1984: 374) همان «هرمنوتیک مکرر»9 است، جایی که «فرازبان»10 تفسیر معانی در علوم اجتماعی تحت تأثیر زبان رایج و روزمره قرار می گیرد. در واقع، دانشمندان علوم اجتماعی با باور تحقق پذیری بی تردید سکولاریزاسیون، کاهش نفوذ برخی ادیان نهادی شده را تأییدی بر پیش بینی دنیوی شدن جوامع تلقی کردند.
همپای جریانات مسلط فکری، جریانات دگراندیش و فعالان اجتماعی نیز نقش دین را در گفتمان و فضای عمومی انکار کردند. دیدگاههای محافظه کار، گفتمان دینی را بخشی از اخلاق جامعه و ابزاری مؤثر برای همبستگی اجتماعی تعریف میکردند، بدون این که مجالی برای ورود و مداخله آن در گفتمانهای عمومی باقی بگذارند. مارکسیستها و متفکران انتقادی، دین را به عنوان روبنای ایدئولوژیک و لذا امری دروغین معرفی کردند که باید جای خود را به ایدئولوژی دیگری بسپارد. روبرت وایت (R. White, 1997: 38) معتقد است که «پروژه سیاسی ـ اقتصادی روشنگری» دین را به عنوان بنیادی برای وفاق جمعی به رسمیت نشناخت اما در همان حال کوشید تا از آن به عنوان ابزاری برای تقویت فرآیند صنعتی شدن استفاده کند. وی میافزاید «نظریههای اجتماعی دین نیز بهطور تمام عیار از همین رویه پیروی کردند.»
متفکران و نظریهپردازان علوم اجتماعی، ملهم از اعتقادات متفکران روشنگری، یا دین را نادیده گرفتند یا آن را همچون موضوعی دست دوم بهشمار آوردند. از نظر آنها دین «بخشی از یک طریق کهنه و راهی سنتی برای زندگی بود که تحت فشارهای صنعتی شدن و مدرنیزاسیون به محاق خواهد رفت یا ناپدید خواهد شد.» (Stout & Buddenbaum 1996: 20) از منظری پوزیتیویستی، دین در یکی از هیأتهای زیر دیده میشده است: آرمانی رو به اضمحلال که دسته کوچکی از جامعه متکثر صنعتی بدان پایبند هستند، یا پدیدهای که میتوان آن را بهسهولت با شاخصهایی کمی مثل اعلام میزان اعتقاد پاسخگو به کلیسا، پایبندی او برای رفتن به کلیسا و دفعات آن، داشتن نگرشهای سنتی و مانند اینها سنجید.
جریان مسلط مطالعات رسانه و ارتباطات نیز در بیشتر عمر خود درگیر مطالعه چگونگی فعالیت و کارکردهای رسانه در جوامع مدرن بوده است. 11 استوارت هوور (Hoover 1997: 284) به گرایش جریان مسلط مطالعات رسانهای و ارتباطات به مطالعه کارکردها و تأثیرات رسانهها، اشاره میکند و میگوید که بیعلاقهگی این جریانات مطالعاتی به بررسی دین و نسبت آن با رسانهها و فرهنگ برخاسته از «مفروضههای ایشان درباره ساختار اجتماعی جوامعی بود که رسانهها در آنها فعالیت می کردند.» درواقع مروجان، مجریان و پاسبانان سکولاریزاسیون، نهادهای مسلط و عمده اقتصادی و سیاسی دنیای مدرن، حامیان اصلی مطالعات ساختارگرایان از مطالعات رسانهای و ارتباطات بودند. در نتیجه دیدگاه کارکردگرایان به رسانه، خواه درمقام نظریه پردازی و خواه به عنوان علمی کاربردی، جانبدارانه بوده است. بخش قابل توجهی از مساعی دیدگاه مسلط مطالعه ارتباطات و رسانه، مصروف حفظ جوامع در راستای اهداف و آرمانهای روشنگری شده است. دغدغههای اصلی این دسته از محققان این بوده است که رسانهها چگونه میتوانند به توسعه جوامع کمک کنند، چگونه می توانند به انسجام اجتماعی یاری برسانند، و چه نقشی در تغییر نگرشها و رفتارهای مخاطبان می توانند ایفا کنند.
مطالعه تلویزیون نیز عمدتاً معطوف «تلویزیون در فرهنگهای محوری غربی در آمریکا و اروپا» بوده است (Geraghty and Lusted 1998: 9). بدیهی است در این مطالعات کمتر می توان ردپایی از دین به غیر از مفهوم قابل قبول مدرنیستی آن ـ امری فردی ـ یافت. درواقع، برخی دلایل جامعه شناختی، مانند حاشیهنشینی عملی و تبعید مذهب به حوزههای خصوصی در جوامع غربی را میتوان دلیل غیبت موضوع دین در مطالعات رسانهای دانست. «مطالعات فرهنگی» که در سالیان اخیر تلاشهای بسیاری کرده است تا از نگاه مسلط و جریانات حاکم بر مطالعات رسانه فاصله بگیرد نیز از این قاعده مستثنی نیست. به عنوان یک نمونه می توان به کار انتقادی و راهگشای استوارت هال و همکارانش (Hall, Hobson, Lowe and Willis 1980)، با نام «گزارش کارهایی در حوزه مطالعات فرهنگی» (Working Papers in Cultural Studies 1972-79) که نتیجه چند سال مطالعه بود اشاره کرد. در این مجموعه مفصل هیچ اشارهای حتی به واژهها و مفاهیمی چون دین، معنویت، و امثال آنها نشده است.
علاوه بر این، از آنجا که مارکسیسم یکی از آبشخورهای اصلی در مطالعات فرهنگی است (برای شرح تفصیلی تأثیر مارکسیسم بر مطالعات فرهنگی مراجعه شود به: Hartley 2003: 152; Turner, G 1992: 152; Fiske 1995a: 293) بیتوجهی به دین در این شاخه از مطالعات قابل پیشبینی به نظر میرسد. به عنوان مثال، جان هارتلی (John Hartley, 1983: 69-70) در دسته بندی مخاطبان هفت عامل را برمیشمارد که عبارتند از: «خود، جنسیت، گروه سنی، خانواده، طبقه، ملیت، قومیت.» جالب این است که دین از نظر هارتلی درمیان این «هویتهای مهم» جایی ندارد. تأملی بر چارچوبههای معرفت شناختی این نظریهپردازیها نشان می دهد که این مفهوم پردازیها چیزی جز بازتولید آن چه که پروژه روشنگری ترویج کرده بود، نیستند. نکته مهم این است که این رویکردهای مطالعاتی که ناظر بر شرایط اجتماعی جوامع غربی بوده است، الگویی برای مطالعه رسانهها در جوامع غیرغربی نیز شده است.
در دهههای اخیر بر شمار پژوهشهایی که در آنها دین و فرهنگ عوامل تعیین کننده صورتبندیهای اجتماعی تلقی شده افزوده شده است. همچنین، گروههای مذهبی از طرق مختلف، از جمله رسانهها، به کار خلق نمادهای فرهنگی مشغول بوده اند و به این وسیله در بازپروری فرهنگ عامه پسند مشارکت کرده اند. برای عطف توجه به نسبت دین و فرهنگ از یک سو و نسبت دین و رسانهها و بهخصوص رسانههای دینی از سوی دیگر باید به دو نکته توجه داشت:
الف: تغییر دیدگاههای نظری در مطالعه دین و فرهنگ
ب: حضور عملی و غیرقابل انکار نهضتها و جنبشهای دینی که بهشکلی قابل توجه سیمای جهان معاصر را دگرگون کردهاند.
گروهی از دانشجویان ::: سه شنبه 87/5/8::: ساعت 6:56 عصر