نظریه دینى کارل مارکس
سهم مارکس در مطالعات دین ناچیز است. وى بر خلاف دورکیم و ماکس وبر، توجه عمیقى به دین نداشت و به دین به عنوان پدیدهاى روبنایى مىنگریست که تابع محرک اصلى جوامع - یعنى ابزار تولید - است. وى توجه اهل نظر را به شباهتهاى فرهنگى و کارکردى بین دین، قانون، سیاست و ایدئولوژى، که همه جنبههاى روبنایى جامعه بشرى هستند، جلب کرد و بر آن بود که روبناها نهایتا بر اثر روابط تولیدى تعیین مىگردند. (3)
در عصر مارکس، اندیشه هگل حاکم بود و زمینه فکرى فلاسفه آلمان این مساله را دامن مىزد که در برابر «سؤال خدا چیست؟» و «خدا کیست؟» انسان را خدا معرفى مىکردند. مارکس و دیگر پیروان هگل با توجه به این بخش از عقاید هگل، که مىگفت: «خدا به عنوان حقیقت و اساس وجود انسان است»، به بیراهه رفتند و منظور هگل را چنین بیان کردند که منظور او همان خدایى است که از الوهیتخود خارج شده است. البته مارکس بیشتر متاثر از فوئرباخ، فیلسوف آلمانى، بود که اندیشه انسانگرایى (اومانیستى) را رواج داد و معتقد بود که انسان خدایى است که خود خلق کردهاست. بنابراین، خداگرایى هگل به انسانگرایى رو نمود.
بنابراین، در نظر مارکس، دین از اهمیت ثانوى برخوردار است; زیرا ایدئولوژى روبناست و در مکتب مارکسیسم، همه چیز بر اساس وضع اقتصادى شکل مىگیرد و عامل تحرک همه چیز وضعیت اقتصادى است. عامل تحرک وضع اقتصادى نیز ابزار تولید است، به گونهاى که حتى فکر(و مذهب) انسان نیز تابع و معلول وضع اقتصادى جامعه مىباشد. (4) در نظر مارکس، ایدئولوژى و مذهب تصور یا آگاهى دروغینى است که طبقه حاکم به دلیل منافع خود از واقعیتها دارد. (5)
مارکس علت اساسى پیدایش دین را وضع اقتصادى جامعه مىداند و بدین ترتیب، اساسا آن را ساخته دستبشر مىداند.
وى در مقاله «نقد فلسفه حقوق هگل» مىنویسد: انسان سازنده دین است و نه دین سازنده انسان. دین همان ناآگاهى به خود و احساس به خود براى انسانى است که هنوز برخود فایق نیامده یا دوران خود را از دست داده است. اما این تحقیق محیرالعقول سرنوشتبشر است; چرا که سرنوشتبشر واقعیتى حقیقى ندارد و در نتیجه، پیکار علیه دین به منزله پیکار علیه جهانى است که دین جوهر روحانى آن است. فلاکت دین در عین حال، بیانگر فلاکت واقعى و اعتراف به آن فلاکت است. دین به منزله آه یک موجود مستاصل، قلب یک جهان سنگدل و نیز روح یک هستى بى روح است. دین تریاک مردم است. ناپدیده دین، که به منزله خوشبختى وهمى مردم است، اقتضاى خوشبختى واقعى آنها به شمار مىآید. (6)
هر چند ایدئولوژى به معناى «مکتب حق و یا باطل» به کار مىرود، اما این مفهوم نزد مارکس یک معناى تحقیرآمیز و منفى دارد. نزد مارکس، ایدئولوژى فقط به معناى مکتب باطل است و در آن، هیچ مفهوم حقى نخوابیده است. در ایدئولوژى، مفهوم خطا، فریب، سرابآسا بودن، گول زننده بودن و از خود بیگانه شدن نهفته است. از نظر مارکس، دین، فلسفه، حقوق، اخلاق، علم سیاست و علم اقتصاد ایدئولوژى است. سرلوحه همه آنها هم دین است. (7)
به عقیده مارکس، دین و ایدئولوژى از نظر واقعنمایى نیز نه تنها چیزى را نشان نمىدهد، بلکه گاهى واقعیت را وارونه جلوه مىدهد. ایدئولوژى زمانى واقعیت را وارانه و زمانى هم خود واقعیتى وارونه است. لذا، ایدئولوژى، شناخت راستینى از حقیقت روابط به دست نمىدهد، از آن رو که گاهى واقعیت را وهمآلود مىبیند و درکى از واقعیت را نشان مىدهد که بر توهم استوار است.
شاید مارکس در عبارت معروف خود، «دین افیون تودههاست»، قصد توهین به دین را نداشت و مقصود او چنانکه از سیاق مقالهاش درباره هگل بر مىآید، این بود که در جهانى که بهرهکشى از انسان رایج است، دین براى انسان لازم است; چرا که بیان دردمندى واقعى انسان و اعتراض علیه واقعیت دردمندى است. مارکس معتقد بود تا همه شرایط اجتماعى دین به مدد انقلاب زایل نگردد، دین محو نخواهد شد. (8)
مارکس در تفسیر دین، از اندیشه دو متفکر متاثر بود: فوئرباخ و هگل. در تفسیر دین، بیشتر از آثار و آراء فوئرباخ تاثیر پذیرفته بود. فوئرباخ در کتاب خود، تحت عنوان گوهر مسیحیت (The Essence of Christianity) ، دین را عبارت از عقاید و ارزشهایى مىداند که به وسیله انسانها در تکامل فرهنگىشان به وجود آمده، اما اشتباها به نیروهاى الهى یا خدایان نسبت داده شده است و از آنجا که انسانها تاریخ خود را کاملا درک نمىکنند، معمولا ارزشها و هنجارهایى را که به طور اجتماعى ایجاد شدهاند به اعمال خدایان نسبت مىدهند.
«از نظر فوئرباخ» دین قدیمىترین و نیز پیچیدهترین شکل خودآگاهى انسانى استبه همین جهت، دین در همه جا مقدم بر فلسفه است. انسان قبل از هر چیز، طبیعتخود را به گونهاى «بیرون از خود» ملاحظه مىکند. پیش از آنکه آن را در درون خود بیابد. طبیعت انسان در آغاز به وسیله خود او به عنوان موجود دیگرى تصور مىشود. دین حالت کودکانه بشریت است. اما کودک طبیعتخود، یعنى انسان را بیرون از خود ملاحظه مىکند. وجود الهى چیزى جز وجود انسان یا تقریبا طبیعت انسانى تصفیه شده، رها شده از محدودیتهاى فردى و عینیتهاى شکل یافته همچون تعیینى و تشخص خود به عنوان یک وجود مجزاى از دیگر انسانها نیست. خداوند همان خودآگاهى انسان است که از همه عناصر متعارفى رها شده است;... وجود خدا ذهنیتخالص انسان است از هر چیز دیگرى و از هر وجود متعینى رهایى یا خنثى... (9)
بنابر تحلیل فوئرباخ از دین، دین چیزى جز یک تصور خیالى نیست، و متضمن از خود بیگانگى افراد از حقیقت و نوع وجود خاصشان است.
هگل نیز از جمله کسانى است که مارکس در تفسیر دین از وى متاثر بوده است. هگل مىگوید: دین به نحو مجازى، مبین آرزوهاى انسان ناکام است. این تصویر از ایدئولوژى به نحوى که در اندیشه هگل یافت مىشود، عارى از نقایص بسیارى است که در نظریه مارکس درباره ایدئولوژى وجود دارد. در اندیشه هگل، به این معنا اشاره شده که کار ایدئولوژى عمدتا حمایت از منافع طبقاتى است و یا اینکه باید ایدئولوژى را به این دلیل که وظیفهاش سازش دادن انسان ناخرسند با وضعیت اجتماعى است، به عنوان وهم و خیال طرد کرد. با این حال، هگل با مارکس در این باره توافق دارند که انسانها تنها به این دلیل، جهان دیگرى در خیال مىسازند و در آرزوى آن هستند که نمىتوانند در این جهان به خرسندى ستیابند. (10)
مارکس مذهب را به عنوان شکلى از آگاهى کاذب و وسیله نیرومندى در مبارزه قدرت بین طبقات اجتماعى مىدانست. از نظر مارکس، اعتقاد مذهبى شکل عمیق از خود بیگانگى (alienation) انسان است; یعنى: وضعیتى که در آن مردم سلطه خود را بر دنیاى اجتماعى، که خود ایجاد کردهاند، از دست مىدهند... علاوه براین، مارکس ادعا کرد که مذهب مسلط در هر جامعه همیشه مذهب طبقه حاکم از نظر سیاسى و اقتصادى است و این مذاهب همواره نابرابرىها و بىعدالتىهاى موجود را توجیه مىکند. مذهب حاکم، منافع طبقه حاکم را مشروعیت مىبخشد و مانند مواد مخدر طبقه ستمدیده را به قبول سرنوشتخود وا مىدارد. (11)
حاصل آنکه در نظر مارکس، دین اصالت ندارد و تنها ابزارى در دست زورمندان براى تحمیل عقاید خود به ستمدیدگان است. در واقع، روىآورى به دین به دلیل توجیه وضعیت موجود و عجز از مقابله با ناملایمات و تسکین دردهاست; زیرا انسان مىخواهد در این جهان سازگار زندگى کند; زندگىاى بىتعارض و بى مزاحمت. بنابراین، در این زندگى بىتعارض، انسان همیشه سعى مىکند که جهان ذهنى خود را با جهان خارج سازگار کند.
در نظر مارکس، اگر بخواهیم اندیشه دینى را بر اندازیم، نباید با دین نزاع فکرى داشته باشیم، بلکه باید محیطى که دینزاست و بسترى که دین در آنجا رشد و نمو دارد، از بین ببریم.
خلاصه سخن مارکس این است که انسان دین را مىآفریند. دین، وارونه دیدن عالم است و وارونه دیدن خود انسان; به دلیل اینکه انسان وارونه است. کسى که در محیط وارونه زندگى مىکند، اندیشههاى او هم وارنگى و اعوجاج پیدا مىکند. (12)
علاوه بر اینکه، در تحلیل نهایى مارکس، دین اساسا هم محصول از خودبیگانگى و هم بیانگر منافع طبقاتى است. دین هم ابزار فریبکارى و ستمگرى به طبقهزیردست جامعه است و هم بیانگر اعتراض علیه ستمگرى مىباشد و نیز نوعى تسلیم و مایه تسلى در برابر ستمگرى است. (13)