براین عناصر دژکارکرد تنها با معرفی آنها درون سیستمهای مباحثه آزاد با توجه به اعضاء همه سطوح اداری و با درنظرگرفتن اهداف نهادها و شیوهای که در آن این اهداف عملاً به دست خواهند آمد، میتوان فائق شد.به عبارتی دیگر، حرکت روزافزون بوروکراسی به سمت عقلانیتی گستردهتر، لاجرم به فرایندهای خودترمیمی (self-corrective ) منجر خواهد شد که نه تنها موجب پدیدآمدن پرسشهایی در باب ابزارها و وسایل خواهد شد بلکه اهداف نیز مورد توجه خواهند بود.
در مقالهای که وبر در سال 1919 ارائه داد، پذیرفت که حرکت به سمت عقلانیت روزافزون نهایتاً آدمی را ورای پرسشهای ابزاری و کارکردی سوق میدهد و لاجرم آدمیان را مجبور به ارائه تبیینی از معنای غائی رفتارهایشان خواهد کرد و پرسشهائی را برمیانگیزاند که آیا ارزشهای متکثر زندگی به طور سلسله مراتبی نظم مییابند و تحت ارزش بزرگتر انسجام مییابند. بنابراین، عقلانیت صرفاً به ابزارها محدود نمیشود (11).
بدبینی وبر توجیه علمی ندارد. کاریزماها هنوز این امکان را فراهم میکنند و مردم هنوز میتوانند، به طور شگفتانگیزی در برابر بیگانگی که سیستم بر آنها تحمیل میکند واکنش نشان دهند.
ایدئولوژی وبری افول (decline ) بدون پیامد نیست، به منظور اتخاذ زبانی که فرض میگیرد که آینده امری مختوم است، امر غیرمنتظرهای رخ نخواهد داد و آزادی از میان ما رخت بربسته است باید گفتمانی را به کار بندیم که میتواند پیشگوئی پیامبرانهای ارائه دهد. این گفتمان تخیل جدیدی را متصور نمیشود. اما مسیحیان، آینده را امری مختوم نمیبینند و زبانی که آنها برای فهم تاریخ برمیگزینند از آزادی و امکان ظهور امر غیرمنتظره حمایت میکند. امر جدید هر امکانی را باقی میگذارد. در کتاب «انسان شایسته» تلاش کردم نشان دهم که اعتقاد به خداوند دقیقاً به معنای اعتقاد به ظهور امر جدید است، اینکه فردا متفاوت از امروز خواهد بود و آینده تماماً به واسطه عواملی که در حال حاضر تعیینکنندهاند، مشخص نخواهند شد بلکه همیشه فرصتی برای امر غیرمنتظره و شگفتانگیز باقی خواهد ماند (12).
این اصل را در زندگی شخصی مطرح کردم اما برای فرایندهای تاریخی نیز به همان اندازه اعتبار دارد. ترجمه این اصل الهیاتی درون زبان ماکس وبر این خواهد بود که بگوییم کاریزماها این امکان را باقی میگذارند و اینکه جنبشهای معارضجو مردم را قادر میسازند تا به واسطه سیستمهایی که این امکان را برایشان فراهم میکند از بیگانگی تحمیلشده بر آنها عبور کنند.
نظریه وبر در باب تغییر اجتماعی، همانطور که در جامعهشناسی دین وی دیدیم، تبیینی قابل قبول از تضادهای درون کلیسای مسیحی ارائه میدهد. مثلاً فرقههای قرون وسطایی (The medieval sects )، جنبشهای اعتراضی بودند که با اقتدار سنتی سر ناسازگاری داشتند و اغلب از اشکال کاریزماتیکی الهام میگرفتند که مسائل و ناخشنودیهای کلیسا را آشکار میکردند. غالب این جنبشها نابود شدند و تعداد کمی از آنها باقی ماندند.
رهبران کاریزماتیک، برای تحقق رؤیاهای عجیبوغریب و وعدههای کتاب مقدس زیر فشارهای زیادی قرار داشتند.
در نهضت اصلاح دینی، جنبش دینی اعتراضی، به واسطه شخصیتی نیرومند کاریزماتیک پدید آمده است و به این دلیل که با جنبشهای سیاسی اعتراضی علیه اقتدار سنتی متصل شده در اهدافش توفیق یافته است.
کلیساهای جدید، خصوصاً آنانی که از کالونیست متأثر بودهاند، اقتدار سنتی یا قدسی را زیر سؤال بردند، آنان دموکراسی را درون زندگی کلیسایی گنجاندند و حاکمیت خودشان را تابع اقتدار قانونی دانستند. در عین حال، جنبشهای کاریزماتیک که هم جامعه سکولار و هم جامعه کلیسایی را رد میکردند، به اصطلاح بال رادیکال اصلاحات بودند، از طریق اتحاد همه نیروها با بیرحمی سرکوب شدند.
به نظر میرسد که اصلاح کلیسا تنها آن هنگام میتواند موفقیتآمیز باشد که به واسطه جریانهای سیاسی-اجتماعی مهم در جامعه حمایت شود. نظریه وبر در باب تغییر اجتماعی تغییرات اخیر در کلیسای کاتولیک را نیزآشکار میسازد. هیئت واتیکان دوم در نتیجه جریانهای اعتراضی مختلفی چون فرقه نمازگزار (Litugrical)، نهضت کلیسای جامعه (ecumenical )، نهضت انجیلی (biblical ) و غیره پدید آمده است.
این جنبشها –در دورهای از زمان به جنبههایی از زندگی مسیحی که به واسطه کلیسای رسمی مغفول نهاده شده یا سرکوب شده است توجه کردهاند- فشارهای زیادی را از نهادهای دستگاه کلیسا تجربه کردند در عین حال که با افتخار شخصیتهای کاریزماتیکشان را به خاطر میآورند با تواضع خود را به ریشههایشان مرتبط میسازند. تنها در هیئت واتیکان روم بود که از طریق رفتارهای غیرمنتظره پاپ جان این جنبشها کاملاً سازمان یافتند و اجازه داشتند که در تصمیمسازیهای نظام کلیسا نقش ایفا کنند. از طریق این سیاستهای جدید بود که کلیسای کاتولیک درب خود را به روی تحقیق انتقادی، آزادی عقیده، کثرتگرایی در عین یکپارچگی، مشارکت و مسئولیتپذیری جمعی و برخی عناصر دموکراسی گشوده است. این جنبش اصلاحطلبی لیبرال بود که با استعانت از جریانهای انتقادی دهه شصت که با جامعه در ناسازگاری را گشود.
در این زمان –ده سال بعد از تشکیل هیئت- وقتی که در مقطع معینی کلیسای کاتولیک اجازه مییافت در زندگی سیاسی تأثیر بگذارد، به نظر میرسید به کلی علاقهاش را برای تجدید حیات از دست داده باشد. کلیسای کاتولیک گویا با گروههای مسلط در جامعه همآوا شده بود و برای وارسی انتقادی حیات جمعی کلیسا رغبتی نشان نمیداد و بخشهای مختلف کلیسای کاتولیک واحدهای بالاتر و مرتبط با قلمرو اسقف از بهکاربردن اصول مشورتی برای نهادهای خودشان جلوگیری کردند. در کلیسای امروزین، نیروی انتقادی خودرا در جنبشهای جدیدی به نمایش میگذارد. اقلیتی از کاتولیکها در مراکز و واحدها و گروههای مختلفی که در مدارس، کالجها و سازمانهای دینی مشغولند جنبههایی از انجیل را که کلیسای رسمی مغفول نهاده، برجسته میسازند. خصوصاً جنبههایی که قدرت انتقادی انجیل را در شرایط جهان مدرن نشان میدهد. این مراکز مختلف که به هم متصل میشوند و یکدیگر را تقویت میکنند زنجیرهای از جریان تجدید حیات را شکل میدهند که فاقد قدرت نهادی در زمانه حاضرند اما سرانجام با تغییر شرایط بر سیاستگذاریهای کلیسا در سطحی بالاتر تأثیر میگذارند. نظریه وبر به کاتولیکها کمک میکند پی ببرند که مشارکتشان در جنبش اعتراضی اتخاذ سیاست واقعگرایانه تغییر اجتماعی در درون کلیساهایشان است. وبر عناصر نوآورانه و خلاقانه دین را تشخیص داد. او این عناصر را آنقدر مهم در نظر گرفت که کل نظریه تغییر اجتماعیاش را بر مبنای مدل اخذ شده از جامعهشناسی دین استوار کرد. البته وبر منکر ابهام فوقالعاده دین نبود. وی جریانهای ایدئولوژیکی را در دین تشخیص داد که به واسطه نقد مارکسیستی سابقاً مطرح شده بودند. وی اگرچه شواهدی از تاریخ را میپذیرفت که دین نیرویی نوآورانه است اما میدانست که مسیحیت عصر خودش به مثابه نظام مشروعدهندهای برای نظم سنتی جامعه عمل میکند. به تعبیر مانهایم دین یوتوپیایی میتواند هم اصلاحطلب و هم رادیکال باشد. این جمله مثل این است که بگوییم دین ابداعی میتواند به تقویت جریانهای اجتماعیای بینجامد که موجب اصلاح نهادهای موجود شوند یا به بست تخیلی دامن زند که به واژگونی نظم موجود منجر شود. وبر خصوصاً از روند اصلاحگرایانه آگاه بود. همچنین متفکران الهیاتیای چون ارنست ترولتچ و ریچارد نیبر (Ernst Troeltsh and Richard Niebuhr ) که اصول وبر را به کار بردند از این امر اطلاع داشتند. اما جای تردید وجود دارد که آنها به اندازه کافی به اشکال رادیکال آگاهی یوتوپیایی توجه کرده باشند. ریچارد نیبر در کتاب مشهورش با عنوان « مسیحیت و فرهنگ» (13) سنخشناسی پنجگانهای برای مقولهبندی پاسخهای متفاوت مسیحیان به محیط فرهنگی و اجتماعیشان معرفی کرد. از آنجا که این سنخها احتمالاً برای خواننده آشنا باشد آنها را به طور خلاصه توصیف میکنم. سنخ یک، مسیح در برابر فرهنگ (Christ against culture) است که به رد قلمرو جهان اشاره دارد. سنخ دو، مسیح فرهنگ (Christ of culture ) است که همراهی انجیل را با جریانهای فرهنگی مسلط نشان میدهد. سنخ سه، یعنی مسیح مافوق فرهنگ (Christ above culture )، به جهان سلسلهمراتبی طبیعی-مابعد طبیعی قرون وسطی اشاره دارد. سنخ چهار، مسیح در تناقض با فرهنگ (Christ in paradox with culture )، که به معنای دو قلمرو متعارض است، قلمرو درونی که خدا برای معتقدانش حضور دارد و قلمرو بیرونی که آنها باید به خواست خدا تن دهند اما قادر نیستند با او رویاروی شوند. سنخ پنج، مسیح دگرگونکننده فرهنگ (Christ Transformer of culture )، که به ایمان مسیحی ارجاع دارد که معتقدانش را برای ایجاد دگرگونی در موجودیت اجتماعیشان فرا میخواند و آنها را با خداوند در تنازع تاریخی بین خیروشر رویاروی میسازد. از نظر ریچارد نیبر، که کتابش را در 1951 نوشت، سنخ یک و دو بیرون از فهم موثق انجیل بود. سنخ سه منعکسکننده ایمان کاتولیکی بود. سنخ چهار روند محافظهکارانه دین پروتستان معاصر را نشان میداد و سنخ پنج برداشتی از ایمان بود که وی خود میخواست به ترویج آن بپردازد. در این فصل با دین نوآورانهای سروکار داریم که ما خصوصاً به سنخ یک و پنج علاقمندیم. باید بگویم که نیبر به ایمان مسیحیان رادیکالی که به مسیح به عنوان قاضی فرهنگ مینگریستند چندان علاقهمند نبود. وی آنها را در سنخ یک جای میداد و ایمانشان را فردگرایانه و معطوف به طرد این جهان درک میکرد. در فصل پیش (14) با اشاره به تحقیق رزماری روتل (Ruether Rosemary )در کتاب پادشاهی رادیکال و در دستنوشتههای زیر چاپش در باب مسیحیتشناسی گفتیم که وی عناصر انقلابی را در سنت مسیحی آشکار کرد. او نشان داد که آگاهی مذهبی که در میان یهودیان تحت ستم و مسیحیان اولیه ایجاد شد به واسطه عناصر دین مسیحیت برای نسل بعدی منبعی برای تأمل و سنتی انقلابی گردید.
ریچارد نیبر بیشتر به دین اصلاحگرایانه تمایل داشت. چه نمونههایی را او برای سنخ پنج «یعنی مسیح دگرگونکننده فرهنگ» پیشنهاد میکرد؟ او در ابتدا به انجیل جان و نوشتههای سنت اگوستین استناد میکرد. آیا این کاملاً توجیهپذیر است؟ در حالی که این نوشتههای قدیمی حضور فیضبخش الهی را در دگرگونیهای زندگی آدمی میپذیرند. اما آنها این امر را تنها تغییری شخصی میپندارند. مسیح عشق جدیدی در قلوب آدمیان افکند و به نوبه خود این عشق جدید به ایجاد جامعه جدیدی منجر گردید. این نوشتههای قدیمی حضور فیضبخش الهی را در میان آدمیان بازمیشناسانند اما این حضور رهاییبخش را نمیتوانند بر حسب تغییرات اجتماعی نوشتههای مذهبی رادیکال توضیح دهند. بیشتر با ظهور عصر جدید و دگرگونی ساختاری احوال آدمی ممکن گردید. نویسنده انجیل چهارم و سنت اگوستین معتقدند که مسیح در اجتماع معتقدان خود حاضر است و آنها را به عشق و حقیقت به شیوهای اساساً مستقل از شرایط اجتماعی، هدایت میکند. در حالیکه ریشههای سنخ پنجم در عهد باستان قابل جستوجو است در کلیسای مسیحی معنویت تمام عیار مسیح، به عنوان دگرگونکننده فرهنگ، تنها بعد از عصر روشنگری پدید آمده است. فردریک موریس (Frederick Maurice ) نمونه مناسبی برای نیبر است. او عالم دین انگلیسی قرن 19 و فردی معتقد به حضور فیضبخش خداوند در همه نوع بشر بود. وی حرکت روح را به سمت همکاری وآشتی در تاریخ میدید و مدافع نوعی اخلاق اجتماعی بود که در سال 1888 آن را سوسیالیسم مسیحی مینامید. نیبر عناصری که به سنخ پنج منجر میشد را در نوشتههای کالون مییافت. او به جنبههایی از آموزش کالونیست توجه میکرد که بر اساس آن مسیحیان به کار در جهان و استقرار عدالت خداوند روی زمین تأکید میکردند. نیبر پتانسیل انقلابی این نوع تقوا و دینداری را تصدیق میکرد در عین حال احساس میکرد که این روند به واسطه تأکید بسیار در برابر خداوند، متعادل میشد. در عین حال کالون دین نوآورانه و معطوف به کنش را پدید آورد. او اساساً بر خصیصه دوگانه پیام مسیح تأکید کرد. نیبر مینویسد در برابر تقابل سرمدی خدا وانسان، کالون دوگرایی وجود حادث و قدیم و دوگراییهای دیگری از بهشت و جهنم سرمدی را میافزاید. از نظر نیبر سنخ پنج فهم درونیتری از خداوند متعال ارائه میدهد. این تلقی که خداوند در بازسازی جهان حاضر است تا بعد از روشنگری بااهمیت نبود. ادعای من، که بارها در این کتاب ذکر کردم، این است که در طول قرون گذشته تغییرات مهمی در پروتستانتیسم و کاتولیسیسم رخ داده است. به خوبی فردریک موریس نشان داده است که خداوند به مثابه امری رازآلود پرستش میشود و در زندگی انسانی حاضر و در شخصیت مسیح متجلی میشود. خداوند مردم را مکلف میکند و به آنها توان لازم را برای رویارویی با قدرتهای ظلمت و بازسازی زندگی بشری روی زمین به سمت عدالت و صلحی فراگیر عطا میکند. ما ابتدا این روند را در میان متفکران مذهبی انگلیسی و پروتستان دیدیم. در آمریکای شمالی اصول اجتماعی مذهبی به کشف خداوندی درونی منجر گردید. اجازه دهید به نتایج دو مورخ کلیسا گوش سپاریم. « اصول اجتماعی مذهبی بر ایدههای مسلطی متکی است که مشخصکننده ادعاهایی است که در آن رشد یافته است. فرض اصلی درونی بودن خداوند بود، مفهومی که تحت تأثیر نفوذ علم خصوصاً تکاملگرایان داروینی بر الهیات پروتستان به دست آمد. اعتقاد به خدایی درونی، که هدفش را در جهان بشری قرار میدهد، اساساً دربرگیرنده تلقیای انسجامگرایانه از جامعه است. برداشتی که در جامعهشناسی کاربرد دارد»(16). «این تقاضا که «این بنده را اکنون حفظ کن» تبدیل شده است به «این جامعه را اکنون حفظ کن» و شعار «انجیلی شدن جهان در زمانه ما» تبدیل شده است به «مسیحی شدن جهان در زمانه ما». حس عملکرد خدای در0