فردی که از موهبت کاریزماتیک برخوردار است میتواند بیدادها و ستمهای ناآشکاری را که مردم متحمل میشوند بیان کند. هنگامی که او سخن میگوید، مردم سخنان او را بر مبنای تجربیات پیرامونشان تأیید میکنند.
کاریزما با هوش و تلاش ممکن نمیشود، بلکه استعداد و موهبتی است شخصی که بواسطه آن وی قادر میشود تا ورای نمای اجتماعی مردم را شهود کند. شخص کاریزما، صدای مصیبت و رنجهای عموم جامعه است. وی بیگانگی اجتماعی را آشکار میکند و با اقتداری نشأت گرفته از بیچارگی و نگونبختی مردم سخن میگوید.
کاریزما قلب مردم را حس میکند و ذهنیت جدیدی را پیش میکشد که بواسطه آن مردم بر این مصیبت فائق آیند. اینجاست که شخصیت کاریزماتیک از غیر خود متمایز میشود. عوامفریب (The demagogue ) مردم را با خود به مسیری میبرد که نهایت آن تباهی است. رمال (The mystagogue) از حیله هائی استفاده میکند که تا با فریبودستکاری مردم بتواند به اهدافش دست یابد اما پیامبر مردم را به معرفتالنفس بزرگتری فرا میخواند و شوری جدید میان آنها درمیافکند و آنان را به خلق جامعه بر مبنای آرمانهای بزرگی چون عدالت و برابری دعوت میکند. وبر همواره از کاریزما به مثابه خرق عادتی (break through) سخن میگفت که عقل را در فرایندهای اجتماعی به کار میگیرد.
طبق نظر او، کاریزما در تکامل جادو به دین کاهنانه و سپس به دین مبتنی بر پیامبری مؤثر بوده است. این نوع از کاریزما در برخی از تغییرات اجتماعی مهم در تاریخ غرب تأثیرگذار بوده است. به همین معنا، وبر اخلاق پروتستان را به عنوان خرق عادتی کاریزماتیک میبیند.روحیه کاریزماتیک، بینش جدیدی ایجاد میکند که مردم را قادر میسازد تا از محدودیتهای گذشته رهایی یابند و شیوه جدیدی از زندگی بهرهمند گردند.
به منظور فهم اقتدار کاریزماتیک،به عنوان عنصر پویای تاریخ، باید در باب نقش تخیل در خلق آینده تأمل کنیم. این موضوعی است که تا اندازه زیادی به واسطه متفکران اجتماعی چون کارل مانهایم(Karl Mannhiem ) و ارنست بلوخ (Ernst Bloch ) به آن پرداخته شده است. به طور خاص، به تفاوتی که مانهایم بین آگاهی یوتوپیایی و آگاهی ایدئولوژیکی گذاشت توجه میکنیم(8).
تخیل پوتوپیایی آدمیان را به گسستن از سیستم موجود و حرکت به سمت نوع جدیدی از جامعه ترغیب میکند و این چنین نقش مهمی در تغییر اجتماعی ایفا میکند. مانهایم بر این گمان بود که غیبت یوتوپیا در جامعه، وضعیت ایستایی از امور را به بار خواهد آورد که براساس آن آدمیان بیش از پیش همانند اشیاء میشوند و براساس قوانین متصلب نظام اجتماعی عمل خواهند کرد.
کلمه «یوتوپیا» (utopia ) در زبان رایج عمدتاً در معنایتحقیرآمیز به کار میرود و به رؤیاهای غیرواقعگرایانهای از آینده اشاره دارد که به نومیدی و انفعال منجر میشود. سابق بر این متذکر شدیم که مانهایم چنین تخیلی را که صرفاً تقویتکننده نظم اجتماعی موجودند ایدئولوژی نام مینهد و نه یوتوپیا. ارنست بلوخ، چنین رؤیاهای غیرواقعگرایانه از آینده را «یوتوپیاهای انتزاعی» (abstract utopias ) نام مینهد و آن را از «یوتوپیای عینی» (concrect utopias ) که فراهمآورنده تخیلی است که در عمل بر اندیشه و کنش مردم اثر میگذارد، متمایز میسازد (9).
یوتوپیاهای عینی، پنداشتهایی از آیندهاند که بر شهودها و بصیرتهائی از مشکلات و مجادلات زمان حاضر در جامعه متکیاند. یوتوپیاهای عینی و غیرخیالی، عناصر جابرانه جامعه را خنثی و بصیرتی از زندگی انسانی ولو غیرقابل تحقق را عرضه میکنند و شیوههای جدیدی از اندیشیدن و عمل را پدید میآورند که میتواند به تغییر اجتماعی عملی منجر شود.
طبق نظر مانهایم و بلوخ، تخیل آینده، نیروی بزرگی را در جهتدهی کنش آدمیان میآفریند. چنین تخیلی در دلوجان مردم نفوذ و حساسیت خاصی در آنها ایجاد و آنان را متوجه واقعیت معینی میکند.ذهنشان را جهت میدهد و به عنوان نظام نمادینی که واسطه درک مردم از جهان خواهد بود عمل میکند و راهنمای پاسخهایشان نسبت به جهان خواهد بود و اینچنین آنها را به خلق واقعیت انسانی مرتبط یاری میرساند.
به مدد عمل کاریزماست که تخیل آینده نقش مسلطی در زندگی آدمیان مییابد. خصوصاً در دین، آدمیان از تخیل بنیانگذار یا قدیس تبعیت میکنند.
در نگاه وبر، رؤیای پیورتن، پوتوپیای معتبر گذشته بود. او چیزی بیش از این از کاریزما در جهان دیوانسالارانه، صنعتی شده و مدرن انتظار نداشت. از آنجا که همان نوع از عقلانیت کارکردی در جوامع کمونیستی مسلط شد، کاریزماها به سختی میتوانند جایگزینی برای قفس آهنین (iron cage ) عرضه کنند.
وبر احساس میکرد که هر خرق عادتی به واسطه کاربرد عقل تجربی مهار خواهد شد. او «انسان تکساختی»(one-dimensional man ) مارکوزه را پیشبینی میکرد اما نمیتوانست خرق عادت کاریزماتیکی را تصور کند که غایت و هدف زندگی بشری را به پرسش کشد. علاوه بر این، فکر می کرد که بوروکراتیزه شدن زندگی، که در همه سطوح جامعه رخ خواهد داد، به ناگزیر ساختارهای غیرانسانی و متصلبی را خلق خواهد کرد که در آن عقلانیت در حال رشد چنان عرصه را تنگ خواهد کرد که در هیچ مکانی احساس آزادی و انعطاف وجود نخواهد داشت. آیا حق با ماکس وبر بود؟ ما در نهایت در قفس آهنین خواهیم ماند؟ آیا نمیتوانیم کاریزماهای دیگری را به انتظار کشیم؟ آیا وبرنیز فریب ایدئولوژی افولی را خورد که بسیاری از متفکران آلمانی در دورهای گرفتار آن شده بودند؟ به این پرسش بازمیگردیم.
در اینجا، اجازه دهید، نکات بیشتری درباره نظریه ارزشمند وبر از تغییر اجتماعی طرح کنم، زمانی که وبر به جامعه و فرهنگ مینگرد در هر دو جریانی مسلط میبیند که به واسطه نهادهای اصلی تحمیل شده است، و جریانهای اعتراضی که به واسطه شخصیتهایی کاریزماتیک پدید میآیند.
دورکیم و همراه با او تعداد زیادی از جامعهشناسان، جامعه را اساساً با مفهوم یکپارچگی (unity ) درک میکنند. آنها بر تعادل نظام اجتماعی تأکید میکنند و جریانهای مناقشهآمیز و اعتراضی را همانند همه عوامل دیگر، قوتبخش تعادل نظم اجتماعی موجود میدانند.
اما از نظر وبر، یکپارچگی نظام اجتماعی به واسطه اقتدار تحمیل میشود(که او مایل است به آن Herr schaft نام نهد). یکپارچگی، کار نیروهای مسلط در جامعه و محصول طبقات مسلط است. در عین حال وبر جنبشهای اعتراضی که نظم مستقر را به مبارزه فرا خوانند به انتظار میکشید. او تصور میکرد که این جنبشهای اعتراضی خود از طریق قدرت و به واسطه تخیلی که به یک معنا از طریق نیروهای مسلط و تعارضاتشان پدید آمده است، تغذیه میشوند.
بنابراین، اگر تعبیر فوق از کاریزما صحیح باشد، نیروهای معترض به واسطه نظم اجتماعی مسلطی که درصدد تغییر آن هستند پدید میآید. گفتیم که کاریزما به این دلیل صاحب قدرت است که واجد جاذبه است. گاهی اوقات حتی بیگانگی تحمیل شده به واسطه نظام اجتماعی مسلط را نشان میدهد و پیروانش را به تخیل و ذهنیت جدیدی فرا میخواند که قادر شوند براین بیگانگی فائق آیند و گاهی در عمل دست به پیشبینی میزند و در تحقق توسعه آینده جامعه سهیم میشود.
جنبشهای معارضجو واکنشهای اجتماعیاند که به واسطه نظامهای مسلط پدید آمدند، به بیانی دیگر، نظام مسلط جامعه، نه تنها آگاهی مسلط را برای بقاء نظام، تولید میکند بلکه همچنین جنبشهای معارضهجو و خودآگاهیهای جدیدی را هم پدید میآورد. جنبشهای انتقادی و معارضهجو از بطن جامعه قدیمی خود متولد میشوند.
وبر، تاریخ را نامتعین و باز در نظر میگیرد. آزادی در فرایندهای تاریخی وجود دارد که اشخاص کاریزما و جنبشهای مخالف میتوانند از آن طریق به وجود آیند.
کاریزما، با تمسک به بیگانگی جامعهاش، تخیلی جدید با تأثیراتی بالا پدید میآورد. ممکن است پیروانش را به کوچهای بنبست بکشاند یا اینکه در عمل از آنها عاملان مهم تغییر اجتماعی بسازد. طیف پیامد در اینجا متنوع و وسیع است. هر نظم اجتماعی جنبشهای معارضه جویانه خاص خود را پدید میآورد. اما ممکن است طیفی از گروههای معترض غیرعقلانی تا جنبشهای انقلابی و احزاب اصلاحطلب را دربرگیرد.
شکل گرایش معارضجویانه به تخیل یوتوپیایی بستگی دارد که آن را تولید کرده است. وبر نیز چونان هگل و مارکس در باب مناسبات دیالکتیکی جامعه و آگاهی یا رابطه روساختار و زیرساختار تأمل کرده است، اما نمیپذیرد که این دیالکتیکها، تاریخ را در جهتی قطعاً معین هدایت میکنند. از نظر هگل این جهت به واسطه عقل استعلائی فراهم میشود و برای مارکس، منطق تنازع طبقاتی است که حامل حرکت تاریخ به سمت جامعه بیطبقه است. وبر کمتر با نظریه مارکس که تفسیری کلی از جهان ارائه میکند همدلیشان میدهد: در عین حال با عقلگرایی یا ایدآلیسمی کهبه دانشمندان سیاسی اجازه میدهد تا راهحلهای عقلانی را برای مسائل جامعه و تحمیل آن به نظم اجتماعی به کار بندند، همدلی نداشت. از نظر وبر، برای یک ماتریالیست، در معنای مارکسی اصلاح، روساختار تا آن اندازه توان انتقادی دارد که زیرساختار را به نمایش گذارد حتی اگر آن ابزار بازنمایی، کاریزما باشد.
(در اینجا میافزایم که این جمله همچنان به منظور درمانگری بعد از فروید کاربرد دارد. از طریق کلمه، درمانگر با ما ارتباط برقرار میکند، بنابراین کلمات در خودآگاه حاضر میشوند. قدرت درمانگری تنها هنگامی وجود خواهد داشت که آنچه در تاریخ و آگاهیمان پدید آمده به شکلی خلاقانه بیان شوند).
نظریه تغییر اجتماعی وبر میتواند برای هر نوع پیکرهبندی اجتماعی ، از جمله برای نظامهای فرهنگی، جوامع سیاسی یا سازمانهای مذهبی و غیره کاربرد داشته باشد. حتی میتوان نظریه مارکسیستی از انقلاب را هم به عنوان یک مورد در تحلیلهای وبری از تغییر اجتماعی بگنجانیم. در اینصورت با جامعهای مواجهایم که نظام اقتصادی علت تعیینکننده ازخودبیگانگی و سرکوب است. آنچنان مسلط است که همه عوامل دیگر از جمله عوامل فرهنگی، فکری، دینی حتی سیاسی ابزار منافع اقتصادی طبقه مالک میشوند، از این رو، جنبشهای مخالف و معارض که توسط شخصیتهای کاریزماتیک هدایت میشود، از بیگانگی مردم مطلع میشوند و با نظام اقتصادی در میافتند، جامعه به دو طبقه در حال تعارض تقسیم میشود و اگر (جنبشهای مخالف) به قدر کافی نیرومند باشند، نظام سیاسی حامی مالکان صنعت را واژگون میسازند.
اما وبر، برخلاف مارکس، تصور نمیکرد که اقتصاد در هر جامعهای تنها عامل تعیینکننده باشد. همانطور که در بالا ذکر کردیم، وبر آنچنان بوروکراسی و تکنولوژی را عوامل نهادی نیرومندی در خلق فرهنگی میپنداشت که متقاعد شده بود آنها علت شرایط سرکوبگر و غیرانسانی هستند. حتی کشورهایی که مخالف سرمایهداریاند اما نظامی کمونیستی صنعتی، متمرکز و عقلانی را اختیار کردهاند گرفتار چنین وضعیتیاند، در اینجا نیز قفس آهنین اجتنابناپذیر است.
اجازه دهید، به پرسش بدبینانه وبر برگردیم. آیا بوروکراتیزهشدن زندگی ناگزیر به شکست همه کاریزماها و رویدادهای اصلاحی و معارضهجویانه در جوامع منتهی میشود؟ آیا بالاجبار با دلمشغولی کارآمدی نظام از پرسشهای مرتبط با غایت و هدف زندگی غافل میشویم؟ به نظریه بوروکراسی و توسط جامعهشناسان نقد شده است.
خصوصاً، رابرت مرتون (10)، نشان داده است که حرکت به سمت بورکراسی شدیداً کنترلشده و متصلبی که وبر آن را توصیف کرده در عمل عناصر دژکارکردی را در برمیگیرد که نهایتاً عملکرد نظام بوروکراتیک را به تحلیل خواهد برد.